نمیدانم ان طرف این فصل های بی روح یکناخت چه فصلی را به

نمیدانم ان طرف این فصل های بی روح، یکنؤاخت چه فصلی را به انتظار نشسته ام!
بهار و خزان دارد!؟
زمین و زمان دارد؟!
اصلا این ها را ولش؟!!
نری و بمان دارد!
نری و بمان دارد،
اما ماندن هم دیگر معنا ندارد...
وقتی دل، دل نیست
و نفس، تنها تکرار بی‌جانِ بودن است.
من مانده‌ام میان رفتن و ماندن،
میان خاکستری از روزهای تکراری
و امیدی که دیگر رمق ندارد.

شاید آن سوی این فصل بی‌روح،
نه بهاری باشد، نه خزانی،
فقط سکوتی آرام...
که در آن، حتی درد هم
خسته از تپیدن است.

شاعر خودم تخلص آسو🌙
دیدگاه ها (۰)

گوی هر فصل از سال نشانه چیزیست که بر زمین گذشته در بهار عاشق...

آسمان را چه شده گوی خون گریه میکند نمی‌داند از غصه روزگار اب...

فرزانه متولی

در حال بارگزاری

خطا در دریافت مطلب های مرتبط