پیمانی در سایه ها . پارت 5
پیمانی در سایهها - بخش پنجم
شب پس از پیروزی علیه کایدو، یونا و مایکی به پارک مخفی که اغلب برای جلساتشان انتخاب میکردند، بازگشتند. پارک خالی و تنها صدای باد میان درختان به گوش میرسید. یونا روی یکی از نیمکتها نشست و به آرامی به آسمان پرستاره خیره شد. مایکی هم کنار او نشست، اما برخلاف همیشه، سکوتش این بار متفاوت بود.
مایکی نگاهی دزدکی به یونا انداخت؛ چهرهای آرام و مصمم که همیشه او را تحت تأثیر قرار میداد. چیزی در نحوه نگاه کردن او به جهان بود که توجه مایکی را جلب کرده بود—شجاعتش، رهبریاش، و البته، آن لحظات کوتاه که لبخندش حقیقت شخصیت او را نشان میداد.
یونا با صدایی آرام گفت:
- میدونی، مایکی؟ من هرگز فکر نمیکردم کسی مثل تو بتونه در کنارم باشه. تو کاملاً از یه دنیای دیگهای.
مایکی سرش را تکان داد و لبخند کوچکی زد.
- تو فکر میکنی من از دنیای دیگهای هستم؟ پس تو چی؟ زنی که میتونه همه رو اطاعت کنه و همچنان مثل یه هنرمند به هر چیزی معنا بده.
یونا با تعجب به مایکی نگاه کرد. برای لحظهای طولانی، نگاههایشان به هم گره خورد. مایکی برای اولین بار خودش را آسیبپذیرتر از همیشه حس کرد، اما این حس برای او عجیب نبود، بلکه آرامشبخش بود.
او آهسته ادامه داد:
- تو فقط رئیس یه باند مافیا نیستی. تو کسی هستی که میتونی هر چیزی رو بهتر کنی، حتی وقتی که همه چیز تاریکه.
یونا که به ندرت تحت تأثیر کسی قرار میگرفت، این بار حس عجیبی داشت. او چیزی در لحن مایکی دید که قبلاً ندیده بود—صداقتی که تمام نقابهای معمول را کنار میزد.
- "و تو مایکی، باوجود همه اون تاریکیهایی که همراهته، هنوز چیزی داری که خیلیها ندارن. قلبت هنوز زنده است. شاید بیشتر از اون چیزی که خودت فکر میکنی.
مایکی لبخند کوچکی زد و سکوت کرد، اما این بار سکوتش پر از حرفهایی بود که هنوز نگفته بود. شاید این شروع چیزی متفاوت برای هر دوی آنها بود—یک رابطه که از میان تاریکیها، جایی برای امید پیدا کرده بود.
#انیمه
#مایکی
#بونتن
#توکیو_ریونجرز
#سناریو
شب پس از پیروزی علیه کایدو، یونا و مایکی به پارک مخفی که اغلب برای جلساتشان انتخاب میکردند، بازگشتند. پارک خالی و تنها صدای باد میان درختان به گوش میرسید. یونا روی یکی از نیمکتها نشست و به آرامی به آسمان پرستاره خیره شد. مایکی هم کنار او نشست، اما برخلاف همیشه، سکوتش این بار متفاوت بود.
مایکی نگاهی دزدکی به یونا انداخت؛ چهرهای آرام و مصمم که همیشه او را تحت تأثیر قرار میداد. چیزی در نحوه نگاه کردن او به جهان بود که توجه مایکی را جلب کرده بود—شجاعتش، رهبریاش، و البته، آن لحظات کوتاه که لبخندش حقیقت شخصیت او را نشان میداد.
یونا با صدایی آرام گفت:
- میدونی، مایکی؟ من هرگز فکر نمیکردم کسی مثل تو بتونه در کنارم باشه. تو کاملاً از یه دنیای دیگهای.
مایکی سرش را تکان داد و لبخند کوچکی زد.
- تو فکر میکنی من از دنیای دیگهای هستم؟ پس تو چی؟ زنی که میتونه همه رو اطاعت کنه و همچنان مثل یه هنرمند به هر چیزی معنا بده.
یونا با تعجب به مایکی نگاه کرد. برای لحظهای طولانی، نگاههایشان به هم گره خورد. مایکی برای اولین بار خودش را آسیبپذیرتر از همیشه حس کرد، اما این حس برای او عجیب نبود، بلکه آرامشبخش بود.
او آهسته ادامه داد:
- تو فقط رئیس یه باند مافیا نیستی. تو کسی هستی که میتونی هر چیزی رو بهتر کنی، حتی وقتی که همه چیز تاریکه.
یونا که به ندرت تحت تأثیر کسی قرار میگرفت، این بار حس عجیبی داشت. او چیزی در لحن مایکی دید که قبلاً ندیده بود—صداقتی که تمام نقابهای معمول را کنار میزد.
- "و تو مایکی، باوجود همه اون تاریکیهایی که همراهته، هنوز چیزی داری که خیلیها ندارن. قلبت هنوز زنده است. شاید بیشتر از اون چیزی که خودت فکر میکنی.
مایکی لبخند کوچکی زد و سکوت کرد، اما این بار سکوتش پر از حرفهایی بود که هنوز نگفته بود. شاید این شروع چیزی متفاوت برای هر دوی آنها بود—یک رابطه که از میان تاریکیها، جایی برای امید پیدا کرده بود.
#انیمه
#مایکی
#بونتن
#توکیو_ریونجرز
#سناریو
- ۲.۷k
- ۲۱ اسفند ۱۴۰۳
دیدگاه ها (۰)
در حال بارگزاری
خطا در دریافت مطلب های مرتبط