هاناکی
«هاناکی»
«پارت۲۳»
ات: چی ....جین سو؟
جین سو: درسته من خودمو جای یه نفر زدم تا بتونم بیام کره
ات: تو واقعاً جین سویی؟داداش کوچولو چقدر بزرگ شدی
ات داشت گریه میکرد ولی این بار از روی خوشحالی بود
ات از جاش بلند شد و جین سو را بغل کرد ند دقیقهای توی بغلش موند که یهو یه چیزی یادش اومد
ات: مامان چی اون کجاست؟
جین سو بیاختیاری گریش گرفت
ات:چی شده؟ اتفاقی برای مامان افتاده؟
جین سو: اون عوضی مامان و کشت چون ازش نافرمانی کرده بود منم چون اون صحنه رو دیده بودم به زور فرستاد آمریکا به بهونه درس خوندن
ات وقتی این حرفا رو شنید بیاختیار زانو زد شوکه شده بود ند ثانیهای همینجوری زانو زده بود که از هوش رفت
تهیونگ: ات
هه جین: پس این دکتر لعنتی کجاست
جین سو: من میرم میارمش
جین سو دنبال دکتر ۱۰ دقیقه گذشته بود ولی خبری از جین سو نبود
تهیونگ: ات چشماتو باز کن ات
جین سو در و باز کرد خیلی نفس نفس میزد
جین سو: دکت....دکترو اوردم
تهیونگ ات و گذاشت روی تخت که پزشک بتونه راحتتر معاینهاش کنه
هه جین، جین سو و تهیونگ دو تخت جمع شده بودن که دکتر گفت
دکتر: اگه میشه برید بیرون
هه جین: چی
جین سو: چی
تهیونگ: چی
دکتر: برای اینکه راحت تر بتونم معاینه اش کنم بهتره اتاق و ترک کنید
همشون رفتن بیرون و منتظر بودند بعد از ۲۰ دقیقه دکتر اومد بیرون
تهیونگ: حالش ......چطوره
دکتر: حالش خوب نیست
جین سو: یعنی چی
دکتر: روی بدنش پر از کبودیه و چند روزه اب و غذا نخورده و به خاطر شوکی که بهش وارد شده بهتر که بیشتر از این ناراحتیش نکنید
جین سو: همش تقصیر اون عوضیه ...... به دستای خودم میکشمش
تهیونگ: جین سو بسه
تهیونگ که واقعا کلافه شده بود اخر حرفشو با داد گفت
جین سو: چرا؟ نمیبینی چه بلایی سر خواهرم اورده
تهیونگ: مگه نمیخوای انتقام بگیری؟
جین سو: خودت به سوالی که پرسیدی فکر کردی؟
تهیونگ: سوال منو با سوال جواب نده اره یا نه
جین سو: اره
تهیونگ: فکر کردی اگه الان بری اونجا زندت میذاره نتقام باید با برنامهریزی باشه باید اونو آروم آروم از پا در بیاری فهمیدی؟
هه جین: تهیونگ راست میگه ...... جین سو به ات فکر کن تو به خاطر اونم که شده باد موفق بشی ولی نه اینجوری
تهیونگ: فکر کردی اگه تو کشته بشی ات چقدر ناراحت میشه مگه نشنیدی دکتر چی گفت گفت نباید اصلاً ناراحت بشه شوکی که به خاطر مادرت بهش وارد شد به اندازه کافی بزرگ است
دو روز گذشت فقط بالاخره چشماشو باز کرد اولین کاری که کرد گریه کردن بود
تو سینش احساس سنگینی میکرد و بعد از اون شروع به سرفه کردن کرد همون چیز همیشگی یعنی گل و خونو توی دست داشتید ون طوری که گریه میکرد با دستمال دستشو پاک میکرد....
___________ا
سیسی ها میخواستم بدونم تا حالا با رمان هاناکی گریه کردین؟
«پارت۲۳»
ات: چی ....جین سو؟
جین سو: درسته من خودمو جای یه نفر زدم تا بتونم بیام کره
ات: تو واقعاً جین سویی؟داداش کوچولو چقدر بزرگ شدی
ات داشت گریه میکرد ولی این بار از روی خوشحالی بود
ات از جاش بلند شد و جین سو را بغل کرد ند دقیقهای توی بغلش موند که یهو یه چیزی یادش اومد
ات: مامان چی اون کجاست؟
جین سو بیاختیاری گریش گرفت
ات:چی شده؟ اتفاقی برای مامان افتاده؟
جین سو: اون عوضی مامان و کشت چون ازش نافرمانی کرده بود منم چون اون صحنه رو دیده بودم به زور فرستاد آمریکا به بهونه درس خوندن
ات وقتی این حرفا رو شنید بیاختیار زانو زد شوکه شده بود ند ثانیهای همینجوری زانو زده بود که از هوش رفت
تهیونگ: ات
هه جین: پس این دکتر لعنتی کجاست
جین سو: من میرم میارمش
جین سو دنبال دکتر ۱۰ دقیقه گذشته بود ولی خبری از جین سو نبود
تهیونگ: ات چشماتو باز کن ات
جین سو در و باز کرد خیلی نفس نفس میزد
جین سو: دکت....دکترو اوردم
تهیونگ ات و گذاشت روی تخت که پزشک بتونه راحتتر معاینهاش کنه
هه جین، جین سو و تهیونگ دو تخت جمع شده بودن که دکتر گفت
دکتر: اگه میشه برید بیرون
هه جین: چی
جین سو: چی
تهیونگ: چی
دکتر: برای اینکه راحت تر بتونم معاینه اش کنم بهتره اتاق و ترک کنید
همشون رفتن بیرون و منتظر بودند بعد از ۲۰ دقیقه دکتر اومد بیرون
تهیونگ: حالش ......چطوره
دکتر: حالش خوب نیست
جین سو: یعنی چی
دکتر: روی بدنش پر از کبودیه و چند روزه اب و غذا نخورده و به خاطر شوکی که بهش وارد شده بهتر که بیشتر از این ناراحتیش نکنید
جین سو: همش تقصیر اون عوضیه ...... به دستای خودم میکشمش
تهیونگ: جین سو بسه
تهیونگ که واقعا کلافه شده بود اخر حرفشو با داد گفت
جین سو: چرا؟ نمیبینی چه بلایی سر خواهرم اورده
تهیونگ: مگه نمیخوای انتقام بگیری؟
جین سو: خودت به سوالی که پرسیدی فکر کردی؟
تهیونگ: سوال منو با سوال جواب نده اره یا نه
جین سو: اره
تهیونگ: فکر کردی اگه الان بری اونجا زندت میذاره نتقام باید با برنامهریزی باشه باید اونو آروم آروم از پا در بیاری فهمیدی؟
هه جین: تهیونگ راست میگه ...... جین سو به ات فکر کن تو به خاطر اونم که شده باد موفق بشی ولی نه اینجوری
تهیونگ: فکر کردی اگه تو کشته بشی ات چقدر ناراحت میشه مگه نشنیدی دکتر چی گفت گفت نباید اصلاً ناراحت بشه شوکی که به خاطر مادرت بهش وارد شد به اندازه کافی بزرگ است
دو روز گذشت فقط بالاخره چشماشو باز کرد اولین کاری که کرد گریه کردن بود
تو سینش احساس سنگینی میکرد و بعد از اون شروع به سرفه کردن کرد همون چیز همیشگی یعنی گل و خونو توی دست داشتید ون طوری که گریه میکرد با دستمال دستشو پاک میکرد....
___________ا
سیسی ها میخواستم بدونم تا حالا با رمان هاناکی گریه کردین؟
- ۵.۲k
- ۱۹ اسفند ۱۴۰۳
دیدگاه ها (۱۰)
در حال بارگزاری
خطا در دریافت مطلب های مرتبط