مثلهیچکس

#مثل_هیچکس۳۶

چند وقت بعد سرمای شدیدی خوردم وحدود یک هفته از شدت بیماری نتوانستم به دانشگاه بروم. یک شب روی تختم لم داده بودم و مشغول عوض کردن شبکه های تلویزیون بودم که زنگ خانه به صدا در آمد. در را باز کردم، امیلی پشت در بود! گفت :

_ سلام. اومدم حالتو بپرسم. چند روزیه پیدات نیست.

+ سلام. ممنون. سرما خوردم، نمیتونستم بیام دانشگاه.

_ الان بهتری؟

+ بله. خوبم.

به داخل خانه ام نگاه کرد و گفت :

_ اگه دوست داشته باشی میتونم بیام و یک فنجون قهوه بخورم.

اصلا هم دوست نداشتم! با چهره ای مردد گفتم :

+ اما خونه ی من یکم بهم ریخته ست. آمادگی مهمون رو ندارم.

_ اشکالی نداره. من که مهمون نیستم. من دوستتم.

نمیدانستم باید چه رفتاری نشان بدهم. بدون اینکه تعارف کنم خودش وارد خانه شد و روی کاناپه نشست. فورا مشغول درست کردن قهوه شدم تا زودتر بنوشد و برود. همانطور که در آشپزخانه مشغول بودم پرسید :

_ تو اینجا تنهایی؟

+ بله.

_ خانواده داری؟

+ بله.

_ ولی من خانواده ندارم. پدرمو هیچوقت ندیدم. مادرمم بعد از هجده سالگیم ازم خواست خونه‌شو ترک کنم. الان چند سالی میشه ازش خبری ندارم.

قهوه را روی کاناپه گذاشتم و کنار آشپزخانه ایستادم. تشکر کرد و ادامه داد :

_ راستش من برخلاف تو اصلا آدم مذهبی ای نیستم. نمیتونم مثل همسایه‌م فکر کنم که عیسی مسیح پسر خداست. یا مثل تو فکر کنم که کتاب مقدس وجود داره و باید بخونمش. فکر می کنم توی این دنیا هیچ چیزی ارزش پرستیدن نداره.

تلاشی برای متقاعد کردنش نکردم، گفتم :

+ اعتقادات و باورهای آدم ها متقاوته.

_ آره. این درسته.

فنجان قهوه اش را برداشت و کمی نوشید، گفت :

_ مزاحمت شدم؟

+ اشکالی نداره.

_ فکر کردم اینجا تنهایی، شاید حوصلت سر بره و دلت بخواد با یه دوست حرف بزنی.

یک پلاستیک کیک از کیفش بیرون آورد و گفت :

_ این کاپ کیک ها رو امروز خریدم. آوردم اینجا تا با هم بخوریم.

نمیدانستم در این حد صمیمیت جزو آداب و فرهنگ آنهاست یا امیلی از این حرف ها منظور خاصی دارد. همینقدر میدانستم که در فرهنگ آنها مرز مشخصی برای روابطشان تعریف نشده. گفتم :

+ ممنون ولی من امروز خرید کردم. کیک هم خریدم.

پلاستیک را روی کاناپه گذاشت و گفت :

_ باشه. پس خودم تنهایی میخورم. راستی اگه مزاحمم میتونم اینجارو ترک کنم…!؟

+ مزاحم نیستی، ولی میشه بدونم چرا اومدی؟

_ راستش اومدم تا حالتو بپرسم. البته فکر میکردم شاید بتونم برات دوست خوبی باشم. شخصیت جدی و محکمی داری، دنیات برام جذابه. هرچند خیلی با دنیای من متفاوته.

از طرز حرف زدنش کمی نگران شدم. برای اینکه خیال خودم را راحت کنم فوراً گفتم :

+ ممنون از لطفت. نامزدمم بخاطر همین جدیت و محکم بودنم دوستم داره.

_ نامزد داری؟

+ بله، اون ایرانه. تا چند ماه دیگه برمیگرم پیشش.

با لبخند گفت :

_ نمیدونستم! چطور رهاش کردی وتنهایی اومدی اینجا؟

+ مجبور شدم.

_ حتما دختر خوشبختیه!

کمی درباره ی دانشگاه حرف زد و بعد از نوشیدن قهوه خداحافظی کرد و رفت. وقتی در را بست نفس راحتی کشیدم.

بالاخره پس از هشت ماه دوری زمان برگشتن رسیده بود. وقتی رسیدم پدر و مادرم به استقبالم آمدند. به محض اینکه به خانه رفتم به محمد زنگ زدم و خبر برگشتنم را دادم. حالا باید برای سومین بار درباره ی فاطمه با پدر و مادرم حرف می زدم…
? نویسنده: فائزه ریاضی


pagefa.us
دیدگاه ها (۱)

#مثل_هیچکس۳۷صبح روز بعد وقتی پدرم سرکار بود مادرم را صدا زدم...

#مثل_هیچکس۳۸همانطور که حدس میزدم مادرم از چهره ی فاطمه خوشش ...

#مثل_هیچکس۳۵تا صدای فاطمه را نمی شنیدم دست بردار نبودم. تصمی...

#مثل_هیچکس۳۴وقتی رسیدم نیما (پسر مهندس قرایی) به استقبالم آم...

بیب من برمیگردمپارت : 43( جنی) دوسال از فوت جونگکوک گذشته و ...

دارک ترین عشق . روی میزم نشستم و به قهوه ای که طرح قلب بود ن...

در حال بارگزاری

خطا در دریافت مطلب های مرتبط