سناریو
#سناریو
چطوری بهت اعتراف میکنن
نامجون:
تو و نامجون دوستای چندساله بودین و اون همیشه مثل یه برادر بزرگتر حامی تو بود و ازت مراقبت میکرد. مراقبتاش کاملا عادی بودن و مثل یه دوست هواتو داشت. تاجایی که متوجه شد دیگه نمیتونه بهت به چشم یک دوست نگاه کنه و مجبور شد قبول کنه که عاشقت شده..از اون به بعد خیلی بیشتر کنارت وقت میگذروند، اجازه نمیداد مردا سمتت بیان و شروع کرد به حسودی کردن به آدمای اطرافت.
نگاهی به ساعت انداختی. 12 شب رو نشون میداد.. وسایل روی میز رو جمع و جور کردی و داشتی به سمت اتاق میرفتی که زنگ گوشیت به صدا درومد
_اوپاا
~ا/ت باید ببینمت
_چ..چی؟ الان؟ اتفاقی افتاده؟
~نه اتفاقی نیوفتاده فقط یه موضوعی هست که باید بهت بگم
_فردا میام پیشت تا باهم حرف بزنیم
~فردا دیره.. همین الان باید ببینمت
_خیلی خب باشه.. کجا بیام؟
~همون پلی که همیشه باهم میریم
_باشه یه ربع دیگه اونجام
روی پل رسیدی.. مردی قد بلند با موهای قهوه ای که روی پیشونیش رو پوشونده بود به همراه کت قهوه ای و شلوار مشکی و کفش های چرم
با دیدنش ضربان قلبت بالا رفت.. دستت رو روی قفسه سینه ات گزاشتی و فشار دادی.. خودت رو جمع و جور کردی و به سمتش حرکت کردی
وقتی رسیدی بهش صداش زدی تا به سمتت برگرده..
_اوپا من اومدم
به سمت چرخید و توی چشمات زل زد..
_نامجونا؟ چیزی میخواستی بگی؟
تنها پاسخی که ازش دریافت میکردی نگاهش بود...
_حرف بزنن
همینطور که بهت زل زده بود جملاتش رو یکی یکی کنار هم چید
~ا/ت من برای تو فقط یه دوستم... یا شایدم یه برادر بزرگتر....
~اما میخوام یه چیزیو بدونی..تو برای من دوست نیستی... من دیگه نمیتونم به چشم یه دوست بهت نگاه کنم... ا/ت من عاشقت شدم
هیچ ری اکشنی نشون نمیدادی... فقط و فقط بهش خیره بودی
من واقعا ازت میخوام یه فرصت بهم بدی.. لطفا ترکم نکن... اجازه بده خودمو ثابت کنم
میدونم من برای تو چیزی بیشتر از دوست نیستم اما خوا...
اجازه ندادی ادامه ی حرفش رو بزنه و باگذاشتن لبات روی لبای نرمش بهش فهموندی که توهم عاشقش شدی
ببخشید خیلی طولانی شد کسی که درخواست داده بود گفته بود طولانی باشه ولی فک کنم زیادی طولانی شد.. سعی میکنم بقیه اعضا رو کوتاه تر بنویسم🥲
چطوری بهت اعتراف میکنن
نامجون:
تو و نامجون دوستای چندساله بودین و اون همیشه مثل یه برادر بزرگتر حامی تو بود و ازت مراقبت میکرد. مراقبتاش کاملا عادی بودن و مثل یه دوست هواتو داشت. تاجایی که متوجه شد دیگه نمیتونه بهت به چشم یک دوست نگاه کنه و مجبور شد قبول کنه که عاشقت شده..از اون به بعد خیلی بیشتر کنارت وقت میگذروند، اجازه نمیداد مردا سمتت بیان و شروع کرد به حسودی کردن به آدمای اطرافت.
نگاهی به ساعت انداختی. 12 شب رو نشون میداد.. وسایل روی میز رو جمع و جور کردی و داشتی به سمت اتاق میرفتی که زنگ گوشیت به صدا درومد
_اوپاا
~ا/ت باید ببینمت
_چ..چی؟ الان؟ اتفاقی افتاده؟
~نه اتفاقی نیوفتاده فقط یه موضوعی هست که باید بهت بگم
_فردا میام پیشت تا باهم حرف بزنیم
~فردا دیره.. همین الان باید ببینمت
_خیلی خب باشه.. کجا بیام؟
~همون پلی که همیشه باهم میریم
_باشه یه ربع دیگه اونجام
روی پل رسیدی.. مردی قد بلند با موهای قهوه ای که روی پیشونیش رو پوشونده بود به همراه کت قهوه ای و شلوار مشکی و کفش های چرم
با دیدنش ضربان قلبت بالا رفت.. دستت رو روی قفسه سینه ات گزاشتی و فشار دادی.. خودت رو جمع و جور کردی و به سمتش حرکت کردی
وقتی رسیدی بهش صداش زدی تا به سمتت برگرده..
_اوپا من اومدم
به سمت چرخید و توی چشمات زل زد..
_نامجونا؟ چیزی میخواستی بگی؟
تنها پاسخی که ازش دریافت میکردی نگاهش بود...
_حرف بزنن
همینطور که بهت زل زده بود جملاتش رو یکی یکی کنار هم چید
~ا/ت من برای تو فقط یه دوستم... یا شایدم یه برادر بزرگتر....
~اما میخوام یه چیزیو بدونی..تو برای من دوست نیستی... من دیگه نمیتونم به چشم یه دوست بهت نگاه کنم... ا/ت من عاشقت شدم
هیچ ری اکشنی نشون نمیدادی... فقط و فقط بهش خیره بودی
من واقعا ازت میخوام یه فرصت بهم بدی.. لطفا ترکم نکن... اجازه بده خودمو ثابت کنم
میدونم من برای تو چیزی بیشتر از دوست نیستم اما خوا...
اجازه ندادی ادامه ی حرفش رو بزنه و باگذاشتن لبات روی لبای نرمش بهش فهموندی که توهم عاشقش شدی
ببخشید خیلی طولانی شد کسی که درخواست داده بود گفته بود طولانی باشه ولی فک کنم زیادی طولانی شد.. سعی میکنم بقیه اعضا رو کوتاه تر بنویسم🥲
- ۵.۰k
- ۲۷ اسفند ۱۴۰۳
دیدگاه ها (۳)
در حال بارگزاری
خطا در دریافت مطلب های مرتبط