به یک پلک تو میبخشم تمام روز و شبها را

به یک پلک تو می‌بخشم تمام روز و شب‌ها را
که تسکین می‌دهد چشمت غم جانسوز تب‌ها را
بخوان! با لهجه‌ات حسّی عجیب و مشترک دارم
فضا را یک‌ نفس پُر کن به هم نگذار لب‌ها را
به دست آور دل من را چه کارت با دلِ مردم؟
تو واجب را به جا آور رها کن مستحب‌ها را
دلیلِ دل‌خوشی‌هایم! چه بُغرنج است دنیایم!
چرا باید چنین باشد؟... نمی‌فهمم سبب‌ها را
بیا این‌بار شعرم را به آداب تو می‌گویم
که دارم یاد می‌گیرم زبان با ادب‌ها را
غروب سرد بعد از تو چه دلگیر است ای عابر
برای هر قدم یک دم نگاهی کن عقب‌ها را
دیدگاه ها (۵)

مسافرماما هیچ مقصدی ندارموقتی تو نباشیجاده هافقط ادامه دارند...

نه کسی منتظر است، نه کسی چشم به راه، نه خیال گذر از کوچه‌ی م...

حکایت تو که دنیا تو را نیازرده ستدلی گرفته در آیینه های افسر...

زمستان نیز رفت اما بهارانی نمی بینمبر این تکرارِ در تکرار پا...

عطر پیچکهای گیسویت مراهمچنان پروانه بازی می دهدباغ سرسبز نگا...

در حال بارگزاری

خطا در دریافت مطلب های مرتبط