دسته گل دوست داشتنی
پارت 1..
با لمس صفحه گوشی نگاهی به ساعت انداخت
ساعت دو بعد از ظهر بود..
-پس این دختر کجا مونده؟!
مجدد شماره دختر رو گرفت و منتظر جواب تماس بود..
* الو..
- الو دایون هیچ معلومه کجایی؟؟
* ببخشید گوشیم خاموش شد
- گوشیت خاموش شد! دایون داره دیرمون میشه..
خامه های این کیکم کم کم دارن آب میشن
* دارم میرسم یکم صبر کند..
- عجله کن ممکنه جونگوون بفهمه..
* نه بابا.. با یونا هماهنگ کردم گفت هیسونگ حواسش به جونگوون هست امروز تا چهار اونو تو کمپانی نگه میداره..
-اوکی..زود بیا تا کیک وا نرفته.
* باشه.. باشه..
با بوق گوشی رو داخل جیب شلوارش گذاشت
امروز روز مهمی برای اون بود..
روزی که عزیز ترین فرد زندگیش تولدش رو جشن میگرفت..
تو این تاریخ شخصی به دنیا اومد که زندگی جهنمش رو تبدیل به بهشت میکرد..
خوشحال بود..
بیشتر از پسر ..
حتی بیشتر از مادر اون پسر ...
خانم..
با صدای بچه کوچکی سرش رو به طرف صدا چرخوند..
پسر بچه تقربیا هشت ساله،با لباس و چهره های خاکی ..
از چهره پسر میتونست حدس بزنه که یه بچه کاره..برای ثانیه ای حس کرد قلبش خراشیده شد
چطور یه بچه
تو این هوا سرد ،اونم با این لباس..
- چی شده عزیزم..
دست هاش رو نوازش وار روی موهای پسر کشید
میشه ازم گل بخرین؟..
درحالی که دسته گل سفید رو توی دستاش به طرف دختر گرفت با چشم های خسته و لب های خشکش از دختر خواهش کرد که این دسته گل رو بخره..
خانم..
حتی خودشم متوجه اشک هاش نشده بود..
گونش بخاطر قطره اشکی که چکید خیش بود.
- آره عزیزم.. میخرم
چرا یه بچه هشت ساله
جای اینکه جلو بخاری دراز بکشه و از خوردن خوراکی های لذیزش لذت ببره ..
باید توی این سرما با پاهای زخمی و با یه تیشرت کهنه توی خیابون ها گل فروشی کنه..
درحالی که دسته گل رو از دستای پسر گرفت
جعبه کیک و دست گل رو روی یه صندلی گذاشت
دستش رو به طرف کیف پولش برد
- اوه.. من..پول نقد ندارم..
اوه..
پسر سرش رو پایین انداخت
لعنت.. چرا هیچ پول نقدی نداشت
اشکال نداره.
پسربچه با یه لبخند بهش نگاه کرد
- چچی؟
امروز حتما باید تولد یکی از بهترین شخص های زندگی شما باشه..
- تو.. تو از کجا میدونی..
اون جعبه کیکی که گرفتین و اون کارت تبریکی که روش نوشتین بهترینم..
- تو..خوندن بلدی؟
یکم..از مامانم یاد گرفته بودم..
- بودی!..
دختر لبخندی به پسر زد و خم شد تا برابر با قد پسر باشه
- کوچولو مامانت کجاست؟
اون مرده!..
- اوه خدا من..من..واقعا متاسفم..
اشکالی ندار-
با کشیده شدنش تو آغوش دختر حرفش نصفه موند..
گرمای عجیبی داشت..
آغوشش..
آغوشی که دوسال پسر کوچولو دنبالش میگشت..
دستای کوچولو و ضعیفش رو دور گردن دختر حلقه کرد..
ادامه دارد..
ممنون میشم حمایت کنین💐
#جونگوون
#انهایپن
#بورام
با لمس صفحه گوشی نگاهی به ساعت انداخت
ساعت دو بعد از ظهر بود..
-پس این دختر کجا مونده؟!
مجدد شماره دختر رو گرفت و منتظر جواب تماس بود..
* الو..
- الو دایون هیچ معلومه کجایی؟؟
* ببخشید گوشیم خاموش شد
- گوشیت خاموش شد! دایون داره دیرمون میشه..
خامه های این کیکم کم کم دارن آب میشن
* دارم میرسم یکم صبر کند..
- عجله کن ممکنه جونگوون بفهمه..
* نه بابا.. با یونا هماهنگ کردم گفت هیسونگ حواسش به جونگوون هست امروز تا چهار اونو تو کمپانی نگه میداره..
-اوکی..زود بیا تا کیک وا نرفته.
* باشه.. باشه..
با بوق گوشی رو داخل جیب شلوارش گذاشت
امروز روز مهمی برای اون بود..
روزی که عزیز ترین فرد زندگیش تولدش رو جشن میگرفت..
تو این تاریخ شخصی به دنیا اومد که زندگی جهنمش رو تبدیل به بهشت میکرد..
خوشحال بود..
بیشتر از پسر ..
حتی بیشتر از مادر اون پسر ...
خانم..
با صدای بچه کوچکی سرش رو به طرف صدا چرخوند..
پسر بچه تقربیا هشت ساله،با لباس و چهره های خاکی ..
از چهره پسر میتونست حدس بزنه که یه بچه کاره..برای ثانیه ای حس کرد قلبش خراشیده شد
چطور یه بچه
تو این هوا سرد ،اونم با این لباس..
- چی شده عزیزم..
دست هاش رو نوازش وار روی موهای پسر کشید
میشه ازم گل بخرین؟..
درحالی که دسته گل سفید رو توی دستاش به طرف دختر گرفت با چشم های خسته و لب های خشکش از دختر خواهش کرد که این دسته گل رو بخره..
خانم..
حتی خودشم متوجه اشک هاش نشده بود..
گونش بخاطر قطره اشکی که چکید خیش بود.
- آره عزیزم.. میخرم
چرا یه بچه هشت ساله
جای اینکه جلو بخاری دراز بکشه و از خوردن خوراکی های لذیزش لذت ببره ..
باید توی این سرما با پاهای زخمی و با یه تیشرت کهنه توی خیابون ها گل فروشی کنه..
درحالی که دسته گل رو از دستای پسر گرفت
جعبه کیک و دست گل رو روی یه صندلی گذاشت
دستش رو به طرف کیف پولش برد
- اوه.. من..پول نقد ندارم..
اوه..
پسر سرش رو پایین انداخت
لعنت.. چرا هیچ پول نقدی نداشت
اشکال نداره.
پسربچه با یه لبخند بهش نگاه کرد
- چچی؟
امروز حتما باید تولد یکی از بهترین شخص های زندگی شما باشه..
- تو.. تو از کجا میدونی..
اون جعبه کیکی که گرفتین و اون کارت تبریکی که روش نوشتین بهترینم..
- تو..خوندن بلدی؟
یکم..از مامانم یاد گرفته بودم..
- بودی!..
دختر لبخندی به پسر زد و خم شد تا برابر با قد پسر باشه
- کوچولو مامانت کجاست؟
اون مرده!..
- اوه خدا من..من..واقعا متاسفم..
اشکالی ندار-
با کشیده شدنش تو آغوش دختر حرفش نصفه موند..
گرمای عجیبی داشت..
آغوشش..
آغوشی که دوسال پسر کوچولو دنبالش میگشت..
دستای کوچولو و ضعیفش رو دور گردن دختر حلقه کرد..
ادامه دارد..
ممنون میشم حمایت کنین💐
#جونگوون
#انهایپن
#بورام
- ۴.۳k
- ۲۳ بهمن ۱۴۰۳
دیدگاه ها (۱)
در حال بارگزاری
خطا در دریافت مطلب های مرتبط