یه اتفاق....
چند روز پیش که تنها نشسته بودم تو حیاط و گریه میکردم و با خدا حرف میزدم و میگفتم...
میگن که وقتی زبون نتونه درد رو توصیف کنه چشم هم به کمکش میاد و گریه میکنه ولی ناراحتی من از نیومدن طلا انقدر زیاده که حتی چشمم هم نمیتونه توصیف کنه😫
همینطوری حرف میزدم که یهو آسمون صدام رو شنید و گریش گرفت...😭
میگن که وقتی زبون نتونه درد رو توصیف کنه چشم هم به کمکش میاد و گریه میکنه ولی ناراحتی من از نیومدن طلا انقدر زیاده که حتی چشمم هم نمیتونه توصیف کنه😫
همینطوری حرف میزدم که یهو آسمون صدام رو شنید و گریش گرفت...😭
- ۱.۷k
- ۲۹ فروردین ۱۴۰۰
دیدگاه ها (۱)
در حال بارگزاری
خطا در دریافت مطلب های مرتبط