عشق قمار
سه ماه بعد
وبو گلوریا
امشب قرار بود بریم خونه یپدر مادر کوک و من خیلی استرس داشتم و از اون بابیت سوریون ناراحت بودم که نمیتونه چشماشو زیاد واکنه و دکتر گفت تا ۷ ماهگی اینجوریه منو کوک باهم ازدواج کردیم ولی کسی نمیدونه و امشب قراره به هم بگیم .. خیل زود گذشت حتی نتونستم خبری از فیلیکس بگیرم ساعت ۵ هس و ساعت ۸ کوک میاد دنبالم بچه ها رد خوابوندم ساعت ۷ شد یه دوش ۱۰ مینی گرفتم و به بچه ها شیر دادم یه لباس بلند پسته ای رنگ پوشیدم که بالاتنه معلوم بود و به رنگ چشمام میومد یه آرایش اسموتی کردم و لباس به بچه ها پوشوندم که کوک هم اومد با اون بی ام وی ورفتم پایین
گلوریا :سلام(لبخند ملیح)
کوک:سلام فرشته
گلوریا :(لبخند)
سوار ماشین شدم و بچه ها توبغلم بودن
خیل استرس داشتم و وقتی به عمارت رسیدیم دست کوک رو گرفتم کوک زنگ در رو زد وارد عمارت شدیم پدر مادر کوک جلومون بودن و یه دختره با لباس باز وایساده بود با حرص نگاه میکرد و یه پسر دیگه کنار اون دختره وایساده بود که با چشم های هیزم نگام میکرد بلخره اومدیم جلوشون تموم خدمتکارا سر خم کردن
کوک :سلام
پ.ک:سلام پسرم
م.ک : سلام پسرم
پ.ک : این بانوی زیبا رو معرفی نمیکنی
م.ک : این کوچولوها چقد شبیه توان (لبخند)
کوک :بریم داخل توضیح میدم
سویا :سلام کوکی جونم (عشوه )
کوک:سلام(خیلسرد)
سونجو:سلام کوک(پوزخند)
کوک:سلام(به چشماش نگاه میکنه)
پ.ک:خوب بریم داخل
گلوریا
از اون دختره که هعی سعی داشت سینه هاش رو به نمایش بزاره برای کو حرصمگرفته بود همه رفتیم نشستیم رو مبل که پ.ک گفت
پ.ک :خوب شما کی هستین
گلوریا :من گلوریا هستم و ....
کوک:زن من
پ.ک:تعجب
م.ک :چی(اخم)
کوک :گفتم که ایشون زن من هستن و این سوفی سوریون بچه ها یمنن
پ.ک :وای خدا یعنیپدربزرگ شدم (بچه هارو به بقلش میگیره )
م.ک:توکی ازدواج کردی مگه قرار نبود با سویا ازدواج کنی (اخم)
پ.ک:خوب بسه این حرفا چیه اون الان زن و بچه داره(اخم و عصبی )
م.ک : من تورو به عنوان عروس قبول نمیکنم یا اینو طلاق میدی یا دیگه منو نمیبینی
کوک:این رفتارا چیه (عربده) گلوریا بیا بریم
گلوریا :کوک وایسا
کوک دستم رو گرفت و سوفی و سوریون رو هم با خودش اورد تو ماشین و رگش زده بود بیرون
وبو گلوریا
امشب قرار بود بریم خونه یپدر مادر کوک و من خیلی استرس داشتم و از اون بابیت سوریون ناراحت بودم که نمیتونه چشماشو زیاد واکنه و دکتر گفت تا ۷ ماهگی اینجوریه منو کوک باهم ازدواج کردیم ولی کسی نمیدونه و امشب قراره به هم بگیم .. خیل زود گذشت حتی نتونستم خبری از فیلیکس بگیرم ساعت ۵ هس و ساعت ۸ کوک میاد دنبالم بچه ها رد خوابوندم ساعت ۷ شد یه دوش ۱۰ مینی گرفتم و به بچه ها شیر دادم یه لباس بلند پسته ای رنگ پوشیدم که بالاتنه معلوم بود و به رنگ چشمام میومد یه آرایش اسموتی کردم و لباس به بچه ها پوشوندم که کوک هم اومد با اون بی ام وی ورفتم پایین
گلوریا :سلام(لبخند ملیح)
کوک:سلام فرشته
گلوریا :(لبخند)
سوار ماشین شدم و بچه ها توبغلم بودن
خیل استرس داشتم و وقتی به عمارت رسیدیم دست کوک رو گرفتم کوک زنگ در رو زد وارد عمارت شدیم پدر مادر کوک جلومون بودن و یه دختره با لباس باز وایساده بود با حرص نگاه میکرد و یه پسر دیگه کنار اون دختره وایساده بود که با چشم های هیزم نگام میکرد بلخره اومدیم جلوشون تموم خدمتکارا سر خم کردن
کوک :سلام
پ.ک:سلام پسرم
م.ک : سلام پسرم
پ.ک : این بانوی زیبا رو معرفی نمیکنی
م.ک : این کوچولوها چقد شبیه توان (لبخند)
کوک :بریم داخل توضیح میدم
سویا :سلام کوکی جونم (عشوه )
کوک:سلام(خیلسرد)
سونجو:سلام کوک(پوزخند)
کوک:سلام(به چشماش نگاه میکنه)
پ.ک:خوب بریم داخل
گلوریا
از اون دختره که هعی سعی داشت سینه هاش رو به نمایش بزاره برای کو حرصمگرفته بود همه رفتیم نشستیم رو مبل که پ.ک گفت
پ.ک :خوب شما کی هستین
گلوریا :من گلوریا هستم و ....
کوک:زن من
پ.ک:تعجب
م.ک :چی(اخم)
کوک :گفتم که ایشون زن من هستن و این سوفی سوریون بچه ها یمنن
پ.ک :وای خدا یعنیپدربزرگ شدم (بچه هارو به بقلش میگیره )
م.ک:توکی ازدواج کردی مگه قرار نبود با سویا ازدواج کنی (اخم)
پ.ک:خوب بسه این حرفا چیه اون الان زن و بچه داره(اخم و عصبی )
م.ک : من تورو به عنوان عروس قبول نمیکنم یا اینو طلاق میدی یا دیگه منو نمیبینی
کوک:این رفتارا چیه (عربده) گلوریا بیا بریم
گلوریا :کوک وایسا
کوک دستم رو گرفت و سوفی و سوریون رو هم با خودش اورد تو ماشین و رگش زده بود بیرون
- ۷.۴k
- ۱۳ بهمن ۱۴۰۳
دیدگاه ها (۶)
در حال بارگزاری
خطا در دریافت مطلب های مرتبط