تکپارتی کوک
تکپارتی کوک
اخرین ستاره🌠💔
زمستون بود هوا سرد بود و فقط صدای باد به گوش میرسید یه خونه خیلی بزرگ اما خالی از عشق و توجه اولین کریسمس بدون مادرش نبود اما پدرش هنوزم کنار نبومده بود
رونا خجالت میکشید از بقیه بچه ها چون هیچ وقت توی هیچ جشنی هدیه و کادو نگرفته بود پدرش یکم بعد از کمپانی برگشت اما یه نگاه هم به رونا ننداخت
رونا: بابا
کوک: چیه
رونا: چقدر زود اومدین
کوک: کارم زود تموم شد
رونا: بابا
کوک: چته دوباره
رونا: میشه بریم بیرون؟
کوک: چرا باید بریم؟
رونا: امشب شب کریسمسه منم حوصلم سر رفته میشه بریم؟
کوک: نه مگه بیکارم؟
رونا: ولی بابا من سه ساله از خونه بیرون نرفتم فقط برای مهد کودک رفتم
کوک: رونا اعصاب ندارم گمشو از جلوی چشمام
رونا: ولی.....
ویو کوک:
دیگه اعصاب رونا رو ندارم امشب اصلا حوصله نداشتم و زیاد حرف و زد و منم از دستم در رفت با سیلی زدم رو صورتش و رفتم تو اتاق
ویو رونا:
حرفم تموم نشد که خوردم زمین چیکار کردم مگه چرا بهم سیلی زد ولش کن مهم نیست بلند سدم درو باز کردم که برم بیرون اما قدم نمیرسید صندلی رو گذاشتم زیر پام و بلند سدم و درو باز کردم و رفتم بیرون جایی رو بلد نبودم جز سر قبر مامانم هوا سرد لود لباس نداشتم اما خب بیخیال رفتم و بالاخره رسیدم نشستم کنار قبرش
رونا: سلام مامان جونم خوبی؟ مامان هوا سرده من لباس گرم ندارم اما تو داری نه؟ مامان دلم برات تنگ شده این سومین کریسمسه بدون تو هست بابا دیگه دوستم نداره همش میزنتم و دعوام میکنه مامان من توی اون خونه بزرگ تنهام من نمیدونم چیکار کنم چرا بابا دوسم نداره امشب ازش خواستم بیایم بیرون اما نگاه کن صورتم به خاطر سیلیش کبوده مامان چرا جوابمو نمیدی دیگه دوسم نداری؟ هق هق(گریه شدید)
ویو کوک:
از کاری که کردم پشیمون شدم و رفتم پایین پیش رونا اما دیدم نیست به در نگاه کردم دیدم یه صندلی اونجاست و درم بازه فهمیدم رفته بیرون وای نه الان من چطوری دنبالش بگردم امشب باهاش خیابون خیلی شلوغه آخه چرا این کارو کردم فقط ازم خواست که ببرمش بیرون اونم بعد ۳ سال حالا من چیکار کردم زدم تو گوشش اون بیچاره فقط ۵ سالش هست مادر نداره فقط منو داشت منم اینجوری ازش مراقبت کردم این سالها هیچ وقت تو هیچ مناسبتی بهش کادو ندادم حتی روز تولدش اما اون هیچی نگفت ز خودم خجالت میکشم چرا این کارو کردم رفتم لباسامو پوشیدمو رفتم بیرون دنبالش بگردم ۳ ساعت گذشت اما پیداش نکردم فهمیدم اون فقط سر قبر روکا (مادر رونا و زن کوک) رو بلده باید برم اونجا
(سر قبر مامان رونا)
رونا: مامان بخدا اگر بلند بشی دیگه اذیتت نمیکنم دعوا نمیکنم هر کاری بگی میکنم پیگه اکر برام غدایی که دوست ندارم رو اوردی گریه نمیکنم باور کن قول میدم تروخدا بلند شو مامان چرا باهام قهر کردی مانان تو دبگه منو دوست نداری؟ مامان یادته همش بغلم میکردی میگفتی دوستم داری؟ بلند شو میخوام بغلت کنم تروخدا بلند شو مامان (گریه شدید
ویو رونا:
اونقدری گریه کردم که داشتم بیهوش میشدم یهو صدای یکی رو پشت سرم شنیدم
ویو کوک:
رفتم سر قبر روکا دیدم رونا ونجا نشسته و داره گریه میکنه یواشکی به حرفاش گوش دادم قلبم خیلی درد گرفته بود اشتم میمردم خیلی گناه داشت بیچاره نمیدونه مامانش دیگه برنمیگرده آروم رفتم نزدیکشو صداش زدم اما خیلی وحشت کرد
کوک: رونا
رونا: ب.... بابا (ترسیده)
کوک: دخترم ابنجا سرده چرا اینجا نشستی؟
رونا: بابا چرا اومدی اینجا مبخوای منو برنی؟(گریه)
کوک: نه نمبخوام دست روت بلند کنم
رونا: بابا من ازتون میترسم
کوک: چرا میترسی من باباتم
رونا: اخه چند ساعت پیش.......
کوک: منو ببخش اشتباه کردم دخترم
رونا: باشه بابا اشکال نداره
کوک: بیا بریم خونه
رونا: نه
کوک: چرا
رونا: الان زمستونه مامان سردش میشه
کوک: دخترم مامانی جاش خوبه
رونا: واقعا؟
کوک: اره
رونا: بابا
کوک: بله
رونا: مامان منو دوست نداشت؟
کوک: اون خیلی دوستت داشت
رونا: پس چرا ولم کرد؟ چون اذیتش کردم(گریه)
کوک: نه دخترم مامانی مجبور بود بره اون تورو خیلی دوست داره
رونا: منم دوستش دارم
کوک: حالا میای بریم عزیزم؟
رونا: کجا بریم؟
کوک: بربم تو خیابون دور بزنیم هرچی هم بخوای برات مبگیرم
رونا: واقعا؟(ذوق)
کوک: اره دختر کوچولوی من
رونا: اخ جون بریم (خوشحال)
کوک: باشه (خنده)
ویو ادمین:
اون شب خیلی با اون دوتا خوش گذشت رونا بالاخره حس کرد واقعاً تنها نیست خیلی خوشحال بود اون شب بهترین شب زندگی رونا شد شاید مادر نداشت اما حالا پدرش مراقبش بود سالها گذشت و رونا بزرگ شد و حالا زندگیش رویایی بود
کوک:
حالا قدر دخترمو میدونم اون آخرین ستاره من بود خوشحالم که پیششم دیگه هیچ وقت نذاشتم اذیت بشم اون ستاره منه خیلی دوسش دارم❤️🩹
💝پایان💝
اخرین ستاره🌠💔
زمستون بود هوا سرد بود و فقط صدای باد به گوش میرسید یه خونه خیلی بزرگ اما خالی از عشق و توجه اولین کریسمس بدون مادرش نبود اما پدرش هنوزم کنار نبومده بود
رونا خجالت میکشید از بقیه بچه ها چون هیچ وقت توی هیچ جشنی هدیه و کادو نگرفته بود پدرش یکم بعد از کمپانی برگشت اما یه نگاه هم به رونا ننداخت
رونا: بابا
کوک: چیه
رونا: چقدر زود اومدین
کوک: کارم زود تموم شد
رونا: بابا
کوک: چته دوباره
رونا: میشه بریم بیرون؟
کوک: چرا باید بریم؟
رونا: امشب شب کریسمسه منم حوصلم سر رفته میشه بریم؟
کوک: نه مگه بیکارم؟
رونا: ولی بابا من سه ساله از خونه بیرون نرفتم فقط برای مهد کودک رفتم
کوک: رونا اعصاب ندارم گمشو از جلوی چشمام
رونا: ولی.....
ویو کوک:
دیگه اعصاب رونا رو ندارم امشب اصلا حوصله نداشتم و زیاد حرف و زد و منم از دستم در رفت با سیلی زدم رو صورتش و رفتم تو اتاق
ویو رونا:
حرفم تموم نشد که خوردم زمین چیکار کردم مگه چرا بهم سیلی زد ولش کن مهم نیست بلند سدم درو باز کردم که برم بیرون اما قدم نمیرسید صندلی رو گذاشتم زیر پام و بلند سدم و درو باز کردم و رفتم بیرون جایی رو بلد نبودم جز سر قبر مامانم هوا سرد لود لباس نداشتم اما خب بیخیال رفتم و بالاخره رسیدم نشستم کنار قبرش
رونا: سلام مامان جونم خوبی؟ مامان هوا سرده من لباس گرم ندارم اما تو داری نه؟ مامان دلم برات تنگ شده این سومین کریسمسه بدون تو هست بابا دیگه دوستم نداره همش میزنتم و دعوام میکنه مامان من توی اون خونه بزرگ تنهام من نمیدونم چیکار کنم چرا بابا دوسم نداره امشب ازش خواستم بیایم بیرون اما نگاه کن صورتم به خاطر سیلیش کبوده مامان چرا جوابمو نمیدی دیگه دوسم نداری؟ هق هق(گریه شدید)
ویو کوک:
از کاری که کردم پشیمون شدم و رفتم پایین پیش رونا اما دیدم نیست به در نگاه کردم دیدم یه صندلی اونجاست و درم بازه فهمیدم رفته بیرون وای نه الان من چطوری دنبالش بگردم امشب باهاش خیابون خیلی شلوغه آخه چرا این کارو کردم فقط ازم خواست که ببرمش بیرون اونم بعد ۳ سال حالا من چیکار کردم زدم تو گوشش اون بیچاره فقط ۵ سالش هست مادر نداره فقط منو داشت منم اینجوری ازش مراقبت کردم این سالها هیچ وقت تو هیچ مناسبتی بهش کادو ندادم حتی روز تولدش اما اون هیچی نگفت ز خودم خجالت میکشم چرا این کارو کردم رفتم لباسامو پوشیدمو رفتم بیرون دنبالش بگردم ۳ ساعت گذشت اما پیداش نکردم فهمیدم اون فقط سر قبر روکا (مادر رونا و زن کوک) رو بلده باید برم اونجا
(سر قبر مامان رونا)
رونا: مامان بخدا اگر بلند بشی دیگه اذیتت نمیکنم دعوا نمیکنم هر کاری بگی میکنم پیگه اکر برام غدایی که دوست ندارم رو اوردی گریه نمیکنم باور کن قول میدم تروخدا بلند شو مامان چرا باهام قهر کردی مانان تو دبگه منو دوست نداری؟ مامان یادته همش بغلم میکردی میگفتی دوستم داری؟ بلند شو میخوام بغلت کنم تروخدا بلند شو مامان (گریه شدید
ویو رونا:
اونقدری گریه کردم که داشتم بیهوش میشدم یهو صدای یکی رو پشت سرم شنیدم
ویو کوک:
رفتم سر قبر روکا دیدم رونا ونجا نشسته و داره گریه میکنه یواشکی به حرفاش گوش دادم قلبم خیلی درد گرفته بود اشتم میمردم خیلی گناه داشت بیچاره نمیدونه مامانش دیگه برنمیگرده آروم رفتم نزدیکشو صداش زدم اما خیلی وحشت کرد
کوک: رونا
رونا: ب.... بابا (ترسیده)
کوک: دخترم ابنجا سرده چرا اینجا نشستی؟
رونا: بابا چرا اومدی اینجا مبخوای منو برنی؟(گریه)
کوک: نه نمبخوام دست روت بلند کنم
رونا: بابا من ازتون میترسم
کوک: چرا میترسی من باباتم
رونا: اخه چند ساعت پیش.......
کوک: منو ببخش اشتباه کردم دخترم
رونا: باشه بابا اشکال نداره
کوک: بیا بریم خونه
رونا: نه
کوک: چرا
رونا: الان زمستونه مامان سردش میشه
کوک: دخترم مامانی جاش خوبه
رونا: واقعا؟
کوک: اره
رونا: بابا
کوک: بله
رونا: مامان منو دوست نداشت؟
کوک: اون خیلی دوستت داشت
رونا: پس چرا ولم کرد؟ چون اذیتش کردم(گریه)
کوک: نه دخترم مامانی مجبور بود بره اون تورو خیلی دوست داره
رونا: منم دوستش دارم
کوک: حالا میای بریم عزیزم؟
رونا: کجا بریم؟
کوک: بربم تو خیابون دور بزنیم هرچی هم بخوای برات مبگیرم
رونا: واقعا؟(ذوق)
کوک: اره دختر کوچولوی من
رونا: اخ جون بریم (خوشحال)
کوک: باشه (خنده)
ویو ادمین:
اون شب خیلی با اون دوتا خوش گذشت رونا بالاخره حس کرد واقعاً تنها نیست خیلی خوشحال بود اون شب بهترین شب زندگی رونا شد شاید مادر نداشت اما حالا پدرش مراقبش بود سالها گذشت و رونا بزرگ شد و حالا زندگیش رویایی بود
کوک:
حالا قدر دخترمو میدونم اون آخرین ستاره من بود خوشحالم که پیششم دیگه هیچ وقت نذاشتم اذیت بشم اون ستاره منه خیلی دوسش دارم❤️🩹
💝پایان💝
- ۱.۶k
- ۲۷ آذر ۱۴۰۴
دیدگاه ها (۱۹)
در حال بارگزاری
خطا در دریافت مطلب های مرتبط