سلطنت راز آلود
//سلطنت راز آلود//
پارت 59
مارتا : ولی بانوی من...
الویز دست را به معنی اینکه دیگر لازم نیست حرف را ادامه بدهد بلند کرد و تکیه اش را از مبل گرفت و صاف نشست
الویز : همين که گفتم اون جشن همراه با مردم گرفته میشه هیچ بهانه دیگری نشنوم....هر کتابی که در برای برگزاری این جشن لازم هست رو برام بیار...میخواهم تمام نکته های زیر و درشتش رو بدونم...
مارتا : برای مطالعه آن کتاب ها باید به کتابخانه سلطنتی برويد
با صدای باز شدن در الویز نیم نگاهی به در انداخت و دیدن جیمین در چهارچوب در دوباره نگاهش را به کنیز داد و خطاب بهش گفت
الویز : میتونی بری فردا در مورد بقیه چیزها حرف میزنیم
و بعد میدون هیچ گونه توجه به جیمین به سمته پله ها مارپیچ اقامت گاه اش رفت
.......
این سکوت و بی متوجه الویز برای او اصلا خوشآیند نبود انگار میخواست بی توجهی ها او را به خودش برگردونه این خواسته خودش بود که از هم دور باشند اما انگار با این رفتار هایش خلسه وجودش را فرا گرفته بود
با کلافگی لباس های سلطنتی از را با لباس های راحتی عوض کرد
وارد اتاق خواب شد با چشمانش دنبال همسرش میگشت ولی در کمال تعجب با اتاق خالی مواجه شد لحظه نظرش به پرده های سفید در بالکن که با نسیم ملایم باد به حرکت درمیومد جلب شد
به سمته بالکن قدم برداشت و نگاهش را به الویز دوخت که به نرده های فلزی تکیه داده و به دریا خیره شده بود موهایش طلایی و لخته اش همراه با نسیم باد میرقصیدن و هر از گاهی دستی در موهایش میکشید تا از روی صورتش کنار برود لباسی کاملا غیر سلطنتی با آستین های پوفی و ساده ای پوشید بود محو منظره روبه رو اش شد که برایش زیبا تر از هر چیزی در این دنیا بود
به سمتش قدم برداشت و با فاصله یک قدمی کنارش ایستاده
جیمین : جایی زیبا ای برای خلوت کردن تاحالا بهش دقت نکرده بود
الویز بدون ان که نگاهش را از دریا بگیرد خطاب به جیمین گفت
الویز : خیلی چیز ها هست که هنوز بهشون دقت نکردی و متوجهش نیستی
جیمین کاملا متوجه لحن کنایه دار او شد ولی تصمیم گرفت بگذره و فقد این بار با سکوت جوابش رو بده و دستانش رو نرده ها گذاشت که دقیقا کنار دست الویز قرار گرفت و با لحظه دستانشان هم دیگر را لمس کار و هر دو با آن لمس کوچک نگاهشان را به هم دوختن
قلب عاشق حتا با کوچک ترین لمس معشوق به تپش میافتد و این تپش تا حدی بلند بود که گوش هر دو را نوازش میکرد
الویز........چرا ازم دوری میکنی چرا کلامت با نگاهت یکی نیست چرا اجازه نمیدی خستگی توی چشمات و بار روی دوشت رو با هم حمل کنیم
خیلی خودخواهی جیمین خیلییی ،
[ اسلاید۲ لباسالویز ]
پارت 59
مارتا : ولی بانوی من...
الویز دست را به معنی اینکه دیگر لازم نیست حرف را ادامه بدهد بلند کرد و تکیه اش را از مبل گرفت و صاف نشست
الویز : همين که گفتم اون جشن همراه با مردم گرفته میشه هیچ بهانه دیگری نشنوم....هر کتابی که در برای برگزاری این جشن لازم هست رو برام بیار...میخواهم تمام نکته های زیر و درشتش رو بدونم...
مارتا : برای مطالعه آن کتاب ها باید به کتابخانه سلطنتی برويد
با صدای باز شدن در الویز نیم نگاهی به در انداخت و دیدن جیمین در چهارچوب در دوباره نگاهش را به کنیز داد و خطاب بهش گفت
الویز : میتونی بری فردا در مورد بقیه چیزها حرف میزنیم
و بعد میدون هیچ گونه توجه به جیمین به سمته پله ها مارپیچ اقامت گاه اش رفت
.......
این سکوت و بی متوجه الویز برای او اصلا خوشآیند نبود انگار میخواست بی توجهی ها او را به خودش برگردونه این خواسته خودش بود که از هم دور باشند اما انگار با این رفتار هایش خلسه وجودش را فرا گرفته بود
با کلافگی لباس های سلطنتی از را با لباس های راحتی عوض کرد
وارد اتاق خواب شد با چشمانش دنبال همسرش میگشت ولی در کمال تعجب با اتاق خالی مواجه شد لحظه نظرش به پرده های سفید در بالکن که با نسیم ملایم باد به حرکت درمیومد جلب شد
به سمته بالکن قدم برداشت و نگاهش را به الویز دوخت که به نرده های فلزی تکیه داده و به دریا خیره شده بود موهایش طلایی و لخته اش همراه با نسیم باد میرقصیدن و هر از گاهی دستی در موهایش میکشید تا از روی صورتش کنار برود لباسی کاملا غیر سلطنتی با آستین های پوفی و ساده ای پوشید بود محو منظره روبه رو اش شد که برایش زیبا تر از هر چیزی در این دنیا بود
به سمتش قدم برداشت و با فاصله یک قدمی کنارش ایستاده
جیمین : جایی زیبا ای برای خلوت کردن تاحالا بهش دقت نکرده بود
الویز بدون ان که نگاهش را از دریا بگیرد خطاب به جیمین گفت
الویز : خیلی چیز ها هست که هنوز بهشون دقت نکردی و متوجهش نیستی
جیمین کاملا متوجه لحن کنایه دار او شد ولی تصمیم گرفت بگذره و فقد این بار با سکوت جوابش رو بده و دستانش رو نرده ها گذاشت که دقیقا کنار دست الویز قرار گرفت و با لحظه دستانشان هم دیگر را لمس کار و هر دو با آن لمس کوچک نگاهشان را به هم دوختن
قلب عاشق حتا با کوچک ترین لمس معشوق به تپش میافتد و این تپش تا حدی بلند بود که گوش هر دو را نوازش میکرد
الویز........چرا ازم دوری میکنی چرا کلامت با نگاهت یکی نیست چرا اجازه نمیدی خستگی توی چشمات و بار روی دوشت رو با هم حمل کنیم
خیلی خودخواهی جیمین خیلییی ،
[ اسلاید۲ لباسالویز ]
- ۸.۷k
- ۲۴ اردیبهشت ۱۴۰۴
دیدگاه ها (۱)
در حال بارگزاری
خطا در دریافت مطلب های مرتبط