دوستم تعریف میکرد خیلی وقت پیش که تو بیمارستان بستری بو

دوستم تعریف میکرد خیلی وقت پیش که تو بیمارستان بستری بودم

هم اتاقی من یه خانم نسبتا جوان و خوش صحبتی بود 😊

برام یه داستان زیبا تعریف کرد که هیچ وقت از یادم نمیره

شروع کردن به گفتن داستان 😌
گفت دو تا بیمار تو یه اتاق بستری بودن

یکیشون میتونست حرکت کنه ولی یکیشون اجازه حرکت نداشت

مرد سالم میرفت کنار پنجره و از منظره بیرون که چقدر زیباست چه دریاچه قشنگی چه درختان کهنسالی چقدر آسمون امروز زیباست
را برای هم اتاقیش تعریف میکرد 😌

یک روز ناگهان مردی که میتونست حرکت کنه از دنیا میره

و پرستارها پیکر بی روحشو از اتاق بیرون میبرن😔

ومردی که نمیتونست حرکت کنه. از پرستار خواست تا تختش را کنار پنجره ببرند تا از منظره بیرون لذت ببرد

به پرستار گفت که دوستش از منظره بیرون همیشه براش تعریف میکرد🙂🌳

پرستار به مرد نگاه کرد و گفت ولی پشت پنجره فقط یه دیوار بلند هست و این مرد هم نابینا بود 😔🍃


پ ن: چقدر خوبه که آدما در شرایط سخت بهم روحیه بدن 😍🌱

#حال_دلتون_خوب🌼🌱🌺
دیدگاه ها (۰)

نه با سیاهـی ها نا امیــد شــو و نــه با سپیـدی هـا دلـخوشتر...

خوشبختی چیزی نیست که بخوای اون رو به تملک خودت دربیاریخوشبخت...

‌همه ی ما بین این روزمرگی ها و طی کردن مداوم لحظات، نیاز یه ...

من فکر کنم انسان امروزی، نیاز جدیدی به نام《 ایستگاه توقف》دار...

فیکشن بی تی اس چشم های بسته

black flower(p,306)

در حال بارگزاری

خطا در دریافت مطلب های مرتبط