My Vampire p5

ویوی راوی – صبح / دانشگاه
جیا با کش‌وقوس از خواب بیدار شد.چیزی آزارش می‌داد.یه حس عجیب… مثل اینکه یکی تمام شب بالای سرش وایساده بوده.
ولی خب…این فقط یه کابوس بود، نه؟
(نه. نبود.زنیکه)
جیا زیر لب غر زد:«وای خدا کاش امروز کلاس کنسل شه…»
اما خب قسمتش نبود.
کلاس مهمی بود.
و اتفاقاً هوسام هم پیام داده بود:
هوسام:
«جیاااا امروز بیا کناره پنجره بشین، میخوام باهات حرف بزنم 😭💔»
جیا:
«چرا ایموجی گریه ؟»
هوسام:
«هیچی فقط بیا 😭»

جیا گوشی رو انداخت تو کیف:
«این چرا همیشه درحال گریه‌ست؟»



✦ ساختمان دانشگاه

جیا وارد کلاس شد.
هوسام دست تکون داد:
«جیااااااا بیا اینجاااا!»
جیا خندید و رفت سمتش.
اما…
لحظه‌ای که جیا نشست، باد سردی از کنار صندلی‌ها رد شد.دانشجوها لرزیدن.
چراغ‌ها یک‌ثانیه خاموش و روشن شدن.

و یکی از بچه‌ها گفت:
«وای این چیه؟ کی کولر رو روشن کرده؟»
ولی این…کولر نبود.
یونگی بود.
پشت کلاس، ساکت، دست تو جیب،اما چشماش…
قرمز نمی‌درخشیدن، ولی کمین کرده بودن.
جیا پشتش چیزی رو حس کرد، ولی نگاه نکرد.
یه حس خفگی، یه تیر کشیدن تو قلب—چیزی که م فقط برای یونگی معنا داشت:
«اون داره کنار یکی دیگه می‌شینه.»
یونگی بینیش رو کمی جمع کرد.
بوی هوسام…
بوی استرسش…
بوی نزدیک بودنش به جیا…

هوسام بی‌خبر، با لبخند:
«خب جیا… دیشب خوابت برد؟ چون پیام ندادی»

یونگی با سرعتی غیرانسانی درست پشت سرش ظاهر شد.
هیچ‌کس متوجه نشد.
هیچ‌کس غیر از هوسوک که دقیقاً لحظه‌ای که یونگی محو شد، پیام داد:

هوسوک:
«یونگی. کاری نکنی که مجبور شم بکوبمت به دیوار.»

یونگی بدون اینکه گوشی رو دربیاره پوزخند زد.
هوسام ادامه داد:
«من داشتم فکر می‌کردم… می‌خوای امروز بعد کلاس—»
قبل از اینکه جمله تموم بشه،
یونگی خیلی آروم، فوق‌العاده نزدیک گوش هوسام زمزمه کرد:«حتی بهش نگاه هم نکن.»

هوسام یخ زد.تنش لرزید.به اطراف نگاه کرد_هیچکس اونجا نبود.هیچکس.
جیا:«چی شد؟ چرا رنگت پرید؟»
هوسام به‌زور لبخند زد:
«ن…نمی‌دونم… سردمه.»

اما یونگی ایستاد، دست‌به‌سینه، تکیه داده به دیوار،
نگاه دقیقش روی جیا.
و تنها فکری که تو سرش می‌چرخید این بود:
«تو فقط مال منی. متعلق به نگاه من. فقط من.»



✦ بعد از کلاس

جیا از دانشگاه بیرون رفت.
باد که وزید، بوی یونگی پیچید.

نایستاد.برنگشت.
فقط گفت:
«یونگی… می‌دونم اینجایی.»
یونگی از سایه‌ها بیرون اومد.آروم.خونسرد.
با اون قدم‌های بی‌صدا که همیشه قلب جیا رو می‌لرزوند—نه از ترس،.. نمی‌دونست چی.
یونگی:«چرا امروز جوابمو ندادی؟»
جیا شونه بالا انداخت:«خواب بودم.چیزی شده؟»
یونگی چشم‌هاشو روی هوسامی که از دور نگاهش می‌کرد تیز کرد، اما به جیا گفت:«نه.فقط لازم بود ببینمت.»
سکوت.
بعد یهو آروم، خیلی آروم:«جیا…تو چرا انقدر راحت کنار هرکسی می‌شینی؟»
جیا:«چرا نباید بشینم؟»
یونگی نزدیک‌تر شد.
انقدر که نفسش پوست جیا رو قلقلک می‌داد.
صداش پایین، تاریک، خطرناک:«چون من نمی‌خوام.»

جیا با تعجب نگاهش کرد:«یونگی… تو که فقط دوستی باهام.
داری زیادی… گیر میدی.»

چشم‌های یونگی برای یک‌ثانیه لرزید.ولی سریع کنترلشو پس گرفت.
لبخند زد.
همون لبخند آروم اما روانی:
«دوست؟باشه.»
یک قدم عقب رفت.«پس به عنوان دوست…
نباید بذارم کسی تو رو اذیت کنه.
درسته؟»
جیا نفهمید چرا این جمله انقدر تهدید داشت.
فقط سر تکون داد.
یونگی همون‌طور که عقب می‌رفت، از دور گفت:
«پس خیالتم راحت.هیچ‌کس…هیچ‌کس…
حتی نمی‌تونه بهت نزدیک بشه.»
و ناپدید شد.
دیدگاه ها (۵)

My Vampire p6

My Vampire p7

🥲🙏🏼عرعرعر

My Vampire p4

My Vampire p3.2

در حال بارگزاری

خطا در دریافت مطلب های مرتبط