p
p⁶
جیمین بود..
اون اینجا چیکار میکرد؟
با ترس بلند شدم و معذرت خواهی کردم و میخواستم برم که دستم کشیده شد..
_ ا.ات
+ شما؟ *مثلا خودشو زده به کوچه علی چپ*
بغلم کرد..
_ لعنتی نمیگی من داشتم میمردم چون نبودی؟ نمیگی حتی یکبارهم لبخند نزدم؟ *گریه*
+ و.ولم کن *ترس*
_ قربونت بشم.. میدونی چقدر به این بغل نیاز داشتم؟ *گریه*
+ تروخدا ولم کن من م.میترسم ازت *ترس*
_ اخه چرا میترسی فداتشم؟
+ یادت نیست باهام چیکار کردی؟ یادت نیست واقعا!؟ *داد*
_ من دیگه سادیسم ندارم..
+ باید حرفتو باور کنم روانی؟
و سریع شروع به دویدن کردم
نمیخواستم برم خونه چون میدونستم پیدام میکرد
" دو ساعت بعد "
مطمئن شده بودم جیمین دیگه دنبالم نیست
خسته و کوفته رفتم به سمت خونه..
درو باز کردم و وارد شدم
÷ معلوم هست کجایی؟
+ ببخشید.. اونییییییی جیمینو دیدم *اشک*
÷ اون اینجا چه غلطی میکرد
+ نمیدونممم.. بغلم کرد گفت که سادیسمش درمان شده و بدون من نزدیک بوده بمیره *گریه*
بغلم کرد..
÷ هیشش.. اروم باش عزیزم.. میخوای برگردی پیشش؟ سادیسمش که درمان شده
+ من هنوز میترسم ازش *گریه*
÷ خب گفته سادیسمش درمان شده
+ شاید دروغ میگه *گریه*
جیمین ویو:
وقتی ات رو بغل کردم.. بهترین حس دنیا بود..
تعقیبش کردم تا وقتی بره خونه
با نینا زندگی میکرد
تقریبا شده بود یک ماه که زیر مظرم بود
تا اینکه یه روز بدزدمش و برش گردونم کره
فهمیدم روزای زوج ساعت ۶ صبح تا تقریبا ساعت ۱٠ میرفت بیرون
بعضی وقتا با نینا میرفت باشگاه.. استخر.. فروشگاه و..
با تهیونگ و افراد باندم ساعت ۳ صبح برنامه داشتیم..
که ات رو بدزدیم و ببریمش کره..
توی این ساعت ات همیشه تو حیاط میشست و تو حیاط
یا فیلم میدید یا کتاب میخوند
اروم با یکی از بادیگاردام وارد حیاط شدم
زیر نور ماه..
با نسیم ملایمی که میوزید..
از فرشته ها هم خوشگل تر شده بود..
داشت کتاب میخوند
اینکارو دوست نداشتم ولی مجبور بودم..
از پشت سرش دستمالی رو که به مواد بیهوشی آغشته شده بود روی بینیش گذاشتیم
یکم تعجب کرد ولی به یک ثانیه نکشید که بیهوش شد
_ منو ببخش دختر نازم..
براید بغلش کردم و از خونه بیرون رفتم..
تو ون گذاشتمش..
با یاد نینا دوباره برگشتم داخل
روی میز یه نامه گذاشتم که بدونه من بردمش
و برگشتم..
" موقعیت: سئول..کره جنوبی..عمارت پارک "
ات ویو:
با یه سردرد خیلییی عجیب از خواب بیدار شدم..
روی تخت اشنایی بودم..
ن.نه!
این اتاق جیمینه..
+ نه نه نمیشه.. امکان ندارههه..*گریه*
در اتاق باز شد..
جیمین وارد اتاق شد
عقب تر میرفتم
_ چرا اینجوری میکنی
+ ت.تروخدا باهام کاری نداشته باش من.. من..
نزدیکم شد و لباشو روی لبام حس کردم...
دلم برای این لب خوشمزه تنگ شده بود..
ولی غرورم مهم تر از یه حس مسخره بود
جیمین بود..
اون اینجا چیکار میکرد؟
با ترس بلند شدم و معذرت خواهی کردم و میخواستم برم که دستم کشیده شد..
_ ا.ات
+ شما؟ *مثلا خودشو زده به کوچه علی چپ*
بغلم کرد..
_ لعنتی نمیگی من داشتم میمردم چون نبودی؟ نمیگی حتی یکبارهم لبخند نزدم؟ *گریه*
+ و.ولم کن *ترس*
_ قربونت بشم.. میدونی چقدر به این بغل نیاز داشتم؟ *گریه*
+ تروخدا ولم کن من م.میترسم ازت *ترس*
_ اخه چرا میترسی فداتشم؟
+ یادت نیست باهام چیکار کردی؟ یادت نیست واقعا!؟ *داد*
_ من دیگه سادیسم ندارم..
+ باید حرفتو باور کنم روانی؟
و سریع شروع به دویدن کردم
نمیخواستم برم خونه چون میدونستم پیدام میکرد
" دو ساعت بعد "
مطمئن شده بودم جیمین دیگه دنبالم نیست
خسته و کوفته رفتم به سمت خونه..
درو باز کردم و وارد شدم
÷ معلوم هست کجایی؟
+ ببخشید.. اونییییییی جیمینو دیدم *اشک*
÷ اون اینجا چه غلطی میکرد
+ نمیدونممم.. بغلم کرد گفت که سادیسمش درمان شده و بدون من نزدیک بوده بمیره *گریه*
بغلم کرد..
÷ هیشش.. اروم باش عزیزم.. میخوای برگردی پیشش؟ سادیسمش که درمان شده
+ من هنوز میترسم ازش *گریه*
÷ خب گفته سادیسمش درمان شده
+ شاید دروغ میگه *گریه*
جیمین ویو:
وقتی ات رو بغل کردم.. بهترین حس دنیا بود..
تعقیبش کردم تا وقتی بره خونه
با نینا زندگی میکرد
تقریبا شده بود یک ماه که زیر مظرم بود
تا اینکه یه روز بدزدمش و برش گردونم کره
فهمیدم روزای زوج ساعت ۶ صبح تا تقریبا ساعت ۱٠ میرفت بیرون
بعضی وقتا با نینا میرفت باشگاه.. استخر.. فروشگاه و..
با تهیونگ و افراد باندم ساعت ۳ صبح برنامه داشتیم..
که ات رو بدزدیم و ببریمش کره..
توی این ساعت ات همیشه تو حیاط میشست و تو حیاط
یا فیلم میدید یا کتاب میخوند
اروم با یکی از بادیگاردام وارد حیاط شدم
زیر نور ماه..
با نسیم ملایمی که میوزید..
از فرشته ها هم خوشگل تر شده بود..
داشت کتاب میخوند
اینکارو دوست نداشتم ولی مجبور بودم..
از پشت سرش دستمالی رو که به مواد بیهوشی آغشته شده بود روی بینیش گذاشتیم
یکم تعجب کرد ولی به یک ثانیه نکشید که بیهوش شد
_ منو ببخش دختر نازم..
براید بغلش کردم و از خونه بیرون رفتم..
تو ون گذاشتمش..
با یاد نینا دوباره برگشتم داخل
روی میز یه نامه گذاشتم که بدونه من بردمش
و برگشتم..
" موقعیت: سئول..کره جنوبی..عمارت پارک "
ات ویو:
با یه سردرد خیلییی عجیب از خواب بیدار شدم..
روی تخت اشنایی بودم..
ن.نه!
این اتاق جیمینه..
+ نه نه نمیشه.. امکان ندارههه..*گریه*
در اتاق باز شد..
جیمین وارد اتاق شد
عقب تر میرفتم
_ چرا اینجوری میکنی
+ ت.تروخدا باهام کاری نداشته باش من.. من..
نزدیکم شد و لباشو روی لبام حس کردم...
دلم برای این لب خوشمزه تنگ شده بود..
ولی غرورم مهم تر از یه حس مسخره بود
- ۱۲.۱k
- ۲۵ مهر ۱۴۰۴
دیدگاه ها (۶)
در حال بارگزاری
خطا در دریافت مطلب های مرتبط