MY FAVORITE ENEMY
۶"MY FAVORITE ENEMY"
GHAPTER:1
PART:۵۴
"ویو جنا"
.
_فرار نکن بابا نمیخورمت...
وایساد و اروم چرخیدم.
دو سه تا پله رو پایین امد و یه پله بالا تر از پله ایی که نشسته بودم نشست
یکمنزدیک شدم و رو همون پله قبلیم نشستم..
از مودش مشخص بود که کاریم نداره.
اصلا حوصلمم نداره.
لیوان کنارم و ورداشت و مایع داخلشو تکون داد.
پوزخند زد.
کوک: اینا برایه تو زوده بچه....
جنا: سن قانونی ۱۸ ساله پس مناسبم هست..
کوک: اره..شاید.
یکم سکوت بینمون برقرار شد که مرسیدم:
_چرا تو مهمونی نیستی؟..هانا تنهاست..
کوک:نگران اون نباش اون دورش بیشر از چییزی که فکر کنی پره پسره،هر چی نباشه اون هاناست.
جنا: اره،..ولی خب تو چرا هیچی بش نمیگی؟؟
کوک: تو چرا انقدر فضولی؟؟؟!!
با حرص نگاش کردم و لیوان و ازش گرفتم..و با حرص یه قلوپ ازش خوردم.
با اینکه طعم زهر ماری می داد ولی خب خوردم.
از دستم گرفتش.
کوک: نخور بابا جنبه نداری ...
جنا: عهههه...مگه بچم که بی جنبه بازی درارم؟
کوک: چه ربطی داره!؟..
جنا: بدش بهم..
لیوان گرفت جلوم.
کوک: بخور فقط صبح از تخت یکی دیگه سر در اوردی یادت نره که بت گفتم نخور..
جنا: یعنی چی؟!
کوک: یکی مثل تو مست شه اتفاقایه خوبی براش نمی افته.
جنا: اخه با یه لیوان؟
کوک:این لیوان خودش نصف بطریه.
جنا: هیجیم نمیشه.
لیوان و تو دستم گرفتم.
جنا: چرا اینجایی؟!
کوک: خودت چرا اینجایی؟!
جنا: کم سوالام و با سوال جواب بده..
با لحنی که انگار اسباب بازی دراورده گفت:
_همون دلیلی که تو اینجایی...اون تو زیادی خفست.
جنا: اهوم.
سرم و به محافظا تکیه دادم.
جنا:مثل اینکه پدرت با پدر و مادرم صمیمی بوده
کوک: ازش حرفی نزن خواهشا.
بدونه اینکه سرم و بچرخونم سمتش پرسیدم:
_چرا؟
GHAPTER:1
PART:۵۴
"ویو جنا"
.
_فرار نکن بابا نمیخورمت...
وایساد و اروم چرخیدم.
دو سه تا پله رو پایین امد و یه پله بالا تر از پله ایی که نشسته بودم نشست
یکمنزدیک شدم و رو همون پله قبلیم نشستم..
از مودش مشخص بود که کاریم نداره.
اصلا حوصلمم نداره.
لیوان کنارم و ورداشت و مایع داخلشو تکون داد.
پوزخند زد.
کوک: اینا برایه تو زوده بچه....
جنا: سن قانونی ۱۸ ساله پس مناسبم هست..
کوک: اره..شاید.
یکم سکوت بینمون برقرار شد که مرسیدم:
_چرا تو مهمونی نیستی؟..هانا تنهاست..
کوک:نگران اون نباش اون دورش بیشر از چییزی که فکر کنی پره پسره،هر چی نباشه اون هاناست.
جنا: اره،..ولی خب تو چرا هیچی بش نمیگی؟؟
کوک: تو چرا انقدر فضولی؟؟؟!!
با حرص نگاش کردم و لیوان و ازش گرفتم..و با حرص یه قلوپ ازش خوردم.
با اینکه طعم زهر ماری می داد ولی خب خوردم.
از دستم گرفتش.
کوک: نخور بابا جنبه نداری ...
جنا: عهههه...مگه بچم که بی جنبه بازی درارم؟
کوک: چه ربطی داره!؟..
جنا: بدش بهم..
لیوان گرفت جلوم.
کوک: بخور فقط صبح از تخت یکی دیگه سر در اوردی یادت نره که بت گفتم نخور..
جنا: یعنی چی؟!
کوک: یکی مثل تو مست شه اتفاقایه خوبی براش نمی افته.
جنا: اخه با یه لیوان؟
کوک:این لیوان خودش نصف بطریه.
جنا: هیجیم نمیشه.
لیوان و تو دستم گرفتم.
جنا: چرا اینجایی؟!
کوک: خودت چرا اینجایی؟!
جنا: کم سوالام و با سوال جواب بده..
با لحنی که انگار اسباب بازی دراورده گفت:
_همون دلیلی که تو اینجایی...اون تو زیادی خفست.
جنا: اهوم.
سرم و به محافظا تکیه دادم.
جنا:مثل اینکه پدرت با پدر و مادرم صمیمی بوده
کوک: ازش حرفی نزن خواهشا.
بدونه اینکه سرم و بچرخونم سمتش پرسیدم:
_چرا؟
- ۲۴.۳k
- ۱۲ مهر ۱۴۰۴
دیدگاه ها (۵)
در حال بارگزاری
خطا در دریافت مطلب های مرتبط