سرنوشت

#سرنوشت
#Part۱۲



منم شروع کردم به درس کردن صبحونه واینکه دانی بهم کفته بود باید حتما یه کاسه پر از توت فرنگی برا تهیونگ بزارم میزو چیدم منتظر بودم که بیاد بعد از چند دیقه اومد سلامی کردم متقابلا سلامی کردو به سمت اتاقی رف که فک کنم اتاق خدش بود داشتم دورو برو. تمیز میکردم که اومد واعههه بایه کت شلوار خاکستری و یه پیراهن سفید ساعت مچیش چه سلیقه ای داشت موهاشم حالت چتری نامرتب روصورتش ریخته بود که صورتشو خیلی حذاب کرده بود همینطور داشتم نگاش میکردم که گف: خانوم لی چیزی شده چرا اینجوری نگام میکنی
دستپاچه نگاهمو ازش گرفتم و گفتم نه نه چیزی نیس کاسه ی توت فرنگی رو گذاشتم رومیز منم یه گوشه وایساده بودم چرا اینجوری شده بود قلبم به شدت به سینم میکوبید من چم شده بود

بعد از خوردن صبحانه به سمت شرکت حرکت کردیم به محض رسیدن بهم گف: امروز باید برم بیرون کار دارم توهم باید باهام بیای
چشمی گفتم که همزمان دیدن یه اقایی دم در شرکت که با تیپ رسمی ایستاده بود و به ما نگاه میکرد تهیونگ رفت سمتش باهاش دست داد و. گف کجایی پسر. چندوقته نیستی....
دیدگاه ها (۱۹)

#سرنوشت#Part۱۳پسره با خنده جواب داد: از شما یاد گرفتیم قربان...

#سرنوشت#Part۱۴میخاستم جوابشو بدم که هه سو به طرفم اومدو. گف:...

#سرنوشت#Part11بیا این کلید خونمه برا اینکه بتونی صبحا بیای ب...

#سرنوشت#Part۱۰بعد با خنده گفتم: حالا کی هست اون اقای خوش شان...

عروس مافیا part 6که یهو ماشین ایستاد پیاده شدیم چمدونم از صن...

سناریو از اسرافیل پایانی پارت دو

در حال بارگزاری

خطا در دریافت مطلب های مرتبط