رمان ارباب من پارت: ۷۶

با دست ضربه ی محکمی به سینه اش زدم و گفتم:

_ عوضی ، من اجازه نمیدم تو همچین کاری کنی!
_ من به اجازه ی تو احتیاجی ندارم کوچولو
_ خفه شو آشغال، ازت متنف..

_ عوضی کثافط
_ هیس
_ ولم کن
_ خودت رو خالی کن، راحت باش!
_ پاشو تا با صدای جیغم همه رو جمع نکردم اینجا!

بلند زد زیر خنده و با نیشخند گفت:

_ آخ آخ چه تهدیدی، اصلا کمرم شکست!
_ خوشمزه
_ تو من رو از کارمندها و خدمتکارای خودم میترسونی؟

پوزخندی زدم و با لجبازی گفتم:

_ حواسم نبود یه مشت حیوون ریختید تو این خونه!
_ حیوون بودن بهتر از هرزه بودنه
_ هرزه تویی و اون خوا...

با مشت محکمی که تو دهنم زد، صدام قطع شد و صورتم از درد جمع شد!
اونم با اخم وحشتناکی رو بهم گفت:

_ بهت گفتم حق نداری این حرف رو بزنی!
_ من خودم تصمیم میگیرم چی بگم و چی نگم
_ تو خودت گوه میخوری!
_دست به غذات نمیزنم

بدون اینکه توجهی به حرفم بکنه نیشگون محکمی از پام گرفت و گفت:

_ من که میدونم فقط داری ناز میکنی و از خداته !

هنوز صورتم بخاطر درد ناشی از مشتش و نیشگونش جمع بود اما این حرفش رو که شنیدم با حرص گفتم:

_ متاسفانه من مثل دخترای دور و برت نیستم!
_ آره مثل اونا نیستی، بدتر اونایی!
_ حرفات برام پشیزی ارزش نداره و اصلا مهم نیست پس خودت رو خسته نکن.
_ آره کاملا از حالت صورتت مشخصه!
دیدگاه ها (۸)

رمان ارباب من پارت: ۷۷

رمان ارباب من پارت: ۷۸

رمان ارباب من پارت: ۷۵

میاین دیگع؟

یه مشت کاغذ تا شده گرفت‌ جلوی صورتم و گفت انتخاب کن. یه لبخن...

فیک(خواهر ناتنی من) ادامه پارت ۳

در حال بارگزاری

خطا در دریافت مطلب های مرتبط