بعد از آن لحظهی پرتنش کوک سریع دستش را بالا آورد و با ص
بعد از آن لحظهی پرتنش، کوک سریع دستش را بالا آورد و با صدایی جدی اما آرام گفت:
– متاسفم… تقصیر ما بود.
نامجون هم کمی خم شد و مؤدبانه عذرخواهی کرد. راننده با دست به نشانهی پشیمانی سرش را پایین آورد.
بورام چیزی نگفت، فقط یونا را محکمتر در آغوش گرفت.
کوک نگاهی کوتاه به بورام انداخت، انگار میخواست چیزی بگوید، اما سکوت کرد و همراه نامجون به سمت ماشین رفتند. لحظهای بعد، ماشین آرام حرکت کرد و در کوچه دور شد.
یونا چشمهایش هنوز برق میزد. ناگهان با هیجان دستهایش را تکان داد و گفت:
– بورام! دیدی؟ اون… اون نامجون بود! وای خدای من! من طرفدارشممممم!
بورام به او نگاه کرد. هنوز دلش از ترس لرزان بود، اما لبخند محوی روی لبش نشست. آرام گفت:
– یونا… نزدیک بود اتفاق بدی برات بیفته. مراقب باش…
یونا سرش را پایین انداخت، اما ذوق در چهرهاش هنوز پنهان نمیشد.
و سه ماه گذشت. مغازهی گلفروشی کمکم دوباره سر پا شد؛ قفسهها پر از گلهای تازه، دیوارها بازسازیشده و بوی خوش شکوفهها مثل روزهای قدیم در فضا پیچیده بود. اما پشت آن عطر دلنشین، خستگی سنگین در چهرهی بورام دیده میشد. چشمهایش گود افتاده، دستهایش پر از زخمهای ریز و شانههایش همیشه خمیده بودند.
آن روز اما فرق داشت. هوا پر از زمزمهی کوچک تولدی بود که در خانهی سادهشان انتظار میکشید. یونا امروز هجدهساله میشد.
بورام از صبح زود درگیر کار بود، دستهگلها را میبست، سفارشها را تحویل میداد و به ساعت نگاه میکرد تا برای خواهرش کیک کوچکی تهیه کند.
اما یونا دیگر همان دخترک چند ماه پیش نبود. از وقتی به دبیرستان قدم گذاشته بود، رفتارش تغییر کرده بود. بیشتر وقتش را با دوستانش میگذراند، کمتر در خانه میماند، و نگاههایش پر از فاصله و حرفهای ناگفته بود.
عصر، وقتی بورام خسته و خاکآلود به خانه رسید، یونا جلوی آینه ایستاده بود و لباس جدیدی را امتحان میکرد. لبخند نصفهای زد و گفت:
– بورام… لازم نیست خودتو اینقدر خسته کنی. من میخوام امشب با دوستام باشم.
بورام لحظهای مکث کرد. دستهایش هنوز پر از خراش بود، بوی گل و خستگی روی پوستش مانده بود. با لبخند آرام اما چشمانی اندوهگین گفت:
– ولی یونا… امروز تولدته.
یونا نگاهش را دزدید.
– میدونم. ولی… میخوام امشب یه کم از اینجا دور باشم.
صدای ساعت روی دیوار تیکتاک میکرد. در دل بورام چیزی آرام شکست، اما لبخندش را پنهان نکرد.
– باشه… فقط مراقب خودت باش.
یونا بیحوصله سری تکان داد و کیفش را برداشت. صدای در که بسته شد، بورام تنها ماند؛ با کیک کوچکی که روی میز آشپزخانه گذاشته بود و شمعی که هنوز روشن نشده بود.
– متاسفم… تقصیر ما بود.
نامجون هم کمی خم شد و مؤدبانه عذرخواهی کرد. راننده با دست به نشانهی پشیمانی سرش را پایین آورد.
بورام چیزی نگفت، فقط یونا را محکمتر در آغوش گرفت.
کوک نگاهی کوتاه به بورام انداخت، انگار میخواست چیزی بگوید، اما سکوت کرد و همراه نامجون به سمت ماشین رفتند. لحظهای بعد، ماشین آرام حرکت کرد و در کوچه دور شد.
یونا چشمهایش هنوز برق میزد. ناگهان با هیجان دستهایش را تکان داد و گفت:
– بورام! دیدی؟ اون… اون نامجون بود! وای خدای من! من طرفدارشممممم!
بورام به او نگاه کرد. هنوز دلش از ترس لرزان بود، اما لبخند محوی روی لبش نشست. آرام گفت:
– یونا… نزدیک بود اتفاق بدی برات بیفته. مراقب باش…
یونا سرش را پایین انداخت، اما ذوق در چهرهاش هنوز پنهان نمیشد.
و سه ماه گذشت. مغازهی گلفروشی کمکم دوباره سر پا شد؛ قفسهها پر از گلهای تازه، دیوارها بازسازیشده و بوی خوش شکوفهها مثل روزهای قدیم در فضا پیچیده بود. اما پشت آن عطر دلنشین، خستگی سنگین در چهرهی بورام دیده میشد. چشمهایش گود افتاده، دستهایش پر از زخمهای ریز و شانههایش همیشه خمیده بودند.
آن روز اما فرق داشت. هوا پر از زمزمهی کوچک تولدی بود که در خانهی سادهشان انتظار میکشید. یونا امروز هجدهساله میشد.
بورام از صبح زود درگیر کار بود، دستهگلها را میبست، سفارشها را تحویل میداد و به ساعت نگاه میکرد تا برای خواهرش کیک کوچکی تهیه کند.
اما یونا دیگر همان دخترک چند ماه پیش نبود. از وقتی به دبیرستان قدم گذاشته بود، رفتارش تغییر کرده بود. بیشتر وقتش را با دوستانش میگذراند، کمتر در خانه میماند، و نگاههایش پر از فاصله و حرفهای ناگفته بود.
عصر، وقتی بورام خسته و خاکآلود به خانه رسید، یونا جلوی آینه ایستاده بود و لباس جدیدی را امتحان میکرد. لبخند نصفهای زد و گفت:
– بورام… لازم نیست خودتو اینقدر خسته کنی. من میخوام امشب با دوستام باشم.
بورام لحظهای مکث کرد. دستهایش هنوز پر از خراش بود، بوی گل و خستگی روی پوستش مانده بود. با لبخند آرام اما چشمانی اندوهگین گفت:
– ولی یونا… امروز تولدته.
یونا نگاهش را دزدید.
– میدونم. ولی… میخوام امشب یه کم از اینجا دور باشم.
صدای ساعت روی دیوار تیکتاک میکرد. در دل بورام چیزی آرام شکست، اما لبخندش را پنهان نکرد.
– باشه… فقط مراقب خودت باش.
یونا بیحوصله سری تکان داد و کیفش را برداشت. صدای در که بسته شد، بورام تنها ماند؛ با کیک کوچکی که روی میز آشپزخانه گذاشته بود و شمعی که هنوز روشن نشده بود.
- ۳.۰k
- ۰۵ شهریور ۱۴۰۴
دیدگاه ها (۲)
در حال بارگزاری
خطا در دریافت مطلب های مرتبط