ناگهان با تیر پنهانی شکارت میکند
ناگهان با تیر پنهانی، شکارت میکند
رسم عشق این است: ناغافل دچارت میکند
گاه با افسون لبخندی، به بندت میکِشد
گاه با یک شاخه گل، یک عمر خوارت میکند
با صدایی دلربا، با ناز میخواند تو را
بعد در داغ فراقی، سوگوارت میکند
با نگاهی، تا نفس داری، اسیرش میشوی
با قراری ساده، عمری بیقرارت میکند
آن که میآید غزلخوان، با دو فنجان چای داغ
میرود سرد از کنارت، داغدارت میکند
خرم و خندان نگاری، چون بهاری میرسد
میرود دامنکشان، ابر بهارت میکند
عاشقی، بیخود شدن دارد، ولی این بیخودی
پیش چشم دیگران، بیاعتبارت میکند
یک نفر مجنون، یکی صوفی، یکی بیدست و پا
هر کسی میبیندت، یک چیز، بارت میکند
دردِ سنگ از دیگران خوردن، که چیزی نیست، هست؟
پیش آن کاری که با قلب تو، یارت میکند
شاعر دربار چشمش میشوی، اما همان
بیتها را نقش بر سنگ مزارت میکند
رسم عشق این است: ناغافل دچارت میکند
گاه با افسون لبخندی، به بندت میکِشد
گاه با یک شاخه گل، یک عمر خوارت میکند
با صدایی دلربا، با ناز میخواند تو را
بعد در داغ فراقی، سوگوارت میکند
با نگاهی، تا نفس داری، اسیرش میشوی
با قراری ساده، عمری بیقرارت میکند
آن که میآید غزلخوان، با دو فنجان چای داغ
میرود سرد از کنارت، داغدارت میکند
خرم و خندان نگاری، چون بهاری میرسد
میرود دامنکشان، ابر بهارت میکند
عاشقی، بیخود شدن دارد، ولی این بیخودی
پیش چشم دیگران، بیاعتبارت میکند
یک نفر مجنون، یکی صوفی، یکی بیدست و پا
هر کسی میبیندت، یک چیز، بارت میکند
دردِ سنگ از دیگران خوردن، که چیزی نیست، هست؟
پیش آن کاری که با قلب تو، یارت میکند
شاعر دربار چشمش میشوی، اما همان
بیتها را نقش بر سنگ مزارت میکند
- ۱۷۱
- ۰۶ مرداد ۱۴۰۴
دیدگاه ها (۰)
در حال بارگزاری
خطا در دریافت مطلب های مرتبط