بیداری در تاریکی

بیداری در تاریکی---
بعد از صبحانه، وقتی همه مشغول کارهای روزمره‌شان بودند، چیفویو آرام به سمت تو آمد. نگاهش کمی خجالت‌زده و پر از پشیمانی بود، چیزی که خیلی کم پیش می‌آمد.

«می‌خوام ازت معذرت بخوام… درباره‌ی شب گذشته.» صدایش آرام اما صادق بود. «می‌دونم که نباید این کارو می‌کردم… ولی نمی‌تونستم جلوی خودم رو بگیرم.»

تو کمی عقب رفتی و نگاهش کردی، هنوز دل‌تنگ و کمی عصبی از آن اتفاق شب قبل.
«چ… چرا؟» آهسته پرسیدی.

چشم‌هایش برای لحظه‌ای پایین رفت، بعد دوباره به تو نگاه کرد و گفت:
«به‌خاطر تو بود… بوی خونت و ضعفت، کنجکاوی و ترس تو… همه با هم چیزی در من بیدار کرد که نمی‌تونستم کنترل کنم. اما واقعاً نمی‌خواستم آسیبی برسونم. فقط… وسوسه‌ام خیلی قوی بود.»

صدایش نرم شد و کمی لرزید:
«می‌خوام بدونی که من پشیمونم… و هیچ وقت دوباره این کارو نمی‌کنم، مخصوصاً وقتی تو تنها انسانی که بین ما هستی.»

تو آهی کشیدی و کمی آرام شدی. حس کردی که حتی در میان خون‌آشام‌ها، بعضی از آن‌ها می‌توانند احساس و پشیمانی واقعی داشته باشند.

مایکی که آن سوی سالن ایستاده بود و نظاره می‌کرد، لبخندی نیمه‌شیطنت‌آمیز زد، انگار که از کنترل اوضاع مطمئن بود.
دیدگاه ها (۱)

بیداری در تاریکی---آرام نفس عمیقی کشیدی و با دستت، سر چیفویو...

بیداری در تاریکی---چند ساعت بعد، تو روی مبل اتاقت نشسته بودی...

بیداری در تاریکی---بازم از زبان راوی😙*صبح شد و نور ضعیف خورش...

بیداری در تایکی---از زبان راوی*ساعت‌ها گذشته بود و تو آرام ر...

چندپارتی☆p.2سرت به یک طرف پرت شد و چند ثانیه فقط زنگ گوش هات...

جیمین فیک زندگی پارت ۹۶#

در حال بارگزاری

خطا در دریافت مطلب های مرتبط