رمانمعشوقهاستاد

رمان:#معشوقه_استاد
#پارت_۶۲
اخم کردم.
-بلند شید ببینم.
خواست حرفی بزنه اما صداي یه پسر بلند شد.
-مهرداد؟ صبحونه رو حاضر کردم.
قلبم فرو ریخت.
یه پسر دیگه هم هست!
چیزهایی که توي ذهنم وول میخوردند شدید می
ترسوندنم.
با ترس تند گفتم: استاد بخدا بگید دیشب چی شد؟
من اینجا تو خونهاي که دوتا پسر یا شایدم بیشتره
چیکار میکنم؟ چرا کنار شمایی که لختید خواب
بودم؟
ناخونشو به ته ریشش کشید.
-نمیدونم.
معترضانه نالیدم: اذیتم نکنید، بگید.
سرشو کنار گوشم آورد و با لحنی که وجودمو
لرزوند گفت: یادت نمیاد؟ شب خیلی خوبی بود،
اومدیم اینجا، توي اتاق، فرهاد خواست اونم شریک
باشه ولی من نذاشتم چون تو تماما باید مال من باشی.
بغضم گرفت.
-این حرفها یعنی چی؟ دیشب فقط یادمه کنار
دریا کنار شما بودم.
سرشو عقب برد و یه جور خاصی بدنمو نگاه کرد.
-چطور یادت نمیاد؟
بغضم هر لحظه نزدیک بشکنه.
-نگید که من...
یه دفعه شروع کرد به بلند خندیدن و از روم بلند
شد که ماتم برد و شکه گفتم: چرا میخندید؟
به طرف در رفت و پیشونیشو چندین بار آروم با
خنده به دیوار کوبید
-واي خدا قیافشو!
آروم بلند شدم و گیج تکرار کردم: چرا میخندید؟
به دیوار تکیه داد و با خنده دو دستشو توي
صورتش کشید.
-نترس، دیشب کاري باهات نکردم.
از روي تخت بلند شدم.
-پس چطور...
باز خندید.
'دیشب لب دریا خوابت برد، منم که نمیتونستم ببرمت توي ویلات چون شاید بقیه بیدار میشدند
حرف واست درست میشد واسه همین آوردمت
ویلاي دوستم، دیگه حوصلم نشد تا اتاق بالا راه برم همینجا خوابیدم.
از سکته دادنم خونم به جوش اومد که پامو به زمین
کوبیدم و جیغ زدم: استاد!
اینو گفتمو به سمتش هجوم بردم که با خنده سریع
در رو باز کرد و بیرون رفت که پشت سرش دویدم و
داد زدم: میکشمتون.
صداي خندش اوج گرفت.
پشت مبل وایساد که گفتم: جرئت دارید وایسید تا
کچلتون کنم.
از خنده سرخ شده بود.
یه پسر با تعجب از آشپزخونه بیرون اومد.
-چه خبره؟
بدون توجه بهش به سمت استاد دویدم که بازم فرار
کرد که با عصبانیت گفتم: من شما رو میکشم.
سریع پسره وسطمون وایساد.
-آروم باش.
رو به استاد گفت: چه غلطی کردي؟
درحالی که از خنده خم شده بود گفت: سر به سرش
گذاشتم.
با صداي شکمم لگدي به میز کنارم زدم و انگشت
اشارمو تهدیدوار به سمتش گرفتم.
-بد تلافی میکنم، یادتون باشه.
اینو گفتم و وارد آشپزخونه شدم.
پسره با خنده گفت: خاك تو سرت که اینجور سر به سر دانشجوت نذاري!
با دیدن املت بشقابیو برداشتم و و بیشترشو واسه
خودم ریختم.
ادامه دارد‌..
دیدگاه ها (۶)

رمان:#معشوقه_استاد#پارت_۶۳اون دوتا مخصوصا اون استاده هم کوفت...

رمان:#معشوقه_استاد#پارت_۶۴بهشون که رسیدم گفتم: سلام.به طرفم ...

رمان:#معشوقه_استاد#پارت_۶۱نفسشو به بیرون فوت کرد و باز خوابی...

یه گوشه از اخلاق های مهردادمون:) در اینده نشونتون میدم:)

در حال بارگزاری

خطا در دریافت مطلب های مرتبط