با خودم دست رفاقت داده ام عیبی که نیست
با خودم دست رفاقت داده ام عیبی که نیست
ظاهرم هم باطنم من ساده ام عیبی که نیست
گرچه عمری در دلم من حسرتش را خورده ام
بر سر عهدم هنوزم مانده ام عیبی که نیست
دل شکستن بیوفائی کردنش دیدم به چشم
از سرم هر فکر بد را رانده ام عیبی که نیست
صد هزاران دست رد بر سینه ام زد بی امان
با خودم امیدواری خوانده ام عیبی که نیست
عشق زیبا گل رخی با انتخاب و میل خود
گر گزیدم خارج از اندازه ام عیبی که نیست
جام خالی داده دستم پر شرنگ از وعده ها
دلخوشم حتی ازین پیمانه ام عیبی که نیست
چون محک آرند و بر عقلم زنند این مردمان
من خودم گویم که یک دیوانه ام عیبی که نیست
ظاهرم هم باطنم من ساده ام عیبی که نیست
گرچه عمری در دلم من حسرتش را خورده ام
بر سر عهدم هنوزم مانده ام عیبی که نیست
دل شکستن بیوفائی کردنش دیدم به چشم
از سرم هر فکر بد را رانده ام عیبی که نیست
صد هزاران دست رد بر سینه ام زد بی امان
با خودم امیدواری خوانده ام عیبی که نیست
عشق زیبا گل رخی با انتخاب و میل خود
گر گزیدم خارج از اندازه ام عیبی که نیست
جام خالی داده دستم پر شرنگ از وعده ها
دلخوشم حتی ازین پیمانه ام عیبی که نیست
چون محک آرند و بر عقلم زنند این مردمان
من خودم گویم که یک دیوانه ام عیبی که نیست
- ۳۳۱
- ۲۴ خرداد ۱۳۹۴
دیدگاه ها (۱)
در حال بارگزاری
خطا در دریافت مطلب های مرتبط