پارت
پارت :85
ارباب زاده ....
سوبین به یونجون که رو به رویش نشسته بود چشم دوخته بود یونجون یه نی توی دهانش بود و مایه های داخل اون نوشیدنی رو یه معده اش می فرستاد سوبین به خاطر وجود اون پسر شکر گزاری میکرد و تک تک اجزای صورتش رو برانداز میکرد ...
یونجون نی نوشیدنی رو از دهانش خارج کرد با تعجب به سوبین نگاه کرد و گفت
" هی سوبین حالت خوبه ؟!"
سوبین به خودش آمد و گفت
" چرا خوب نباشم ؟!"
یونجون آبروی بالا داد و گفت
" آخه از موقعی ای که آمدیم آنقدر بهم نگاه کردی که فکر میکنم نقشه قتلم رو کشیدی "
سوبین خندید و پشت گردنش رو به خاطر خجالت خاروند با خجالت گفت
" نه بابا فقط ..."
سوبین نگاهش پشت سر یونجون رفت و حرفش نیمه موند دو چهر آشنا میدید که داشتن میومدن که چند میز اون ور تر از اونا بشینن ...
یونجون با نیشخند گفت
" فقط چی؟!"
یونجون نگاه سوبین رو دنبال کرد برگشت و پشت سرش رو نگاه کرد.. تهیون و بومگیو رو دید صورتش رو برگردوند سمت سوبین و با تعجب گفت
" این دوتا چرا با همن ؟!"
سوبین نگاهش رو از اونا گرفت و به یونجون خیره شد و لب زد
" نمیدونم به ما چه "
یونجون با اینکه خودش رو بیخیال نشون داد و نگاهش رو از اونا گرفت و حرف دیگه ای درودشون نزد ولی ذهنش رو درگیر کرد اون دو چرا باید با هم بیان اینجا آخه چه دلیلی دارن که بیان اینجا ...
حسادت داشت اون رو آتیش میزد بومگیو مال یونجون بود صاحب بومگیو کسی نبود جز یونجون اون معشوق یونجون بود اون شب یونجون روی بومگیو رد مالکیت گذاشت اگر بفهمه که اون دو نفر رابطه ای فرا تر از دوستی داشته باشند هرگز از تهیون به اسونی نخواهد گذاشت ...
بومگیو که تمام مدت متوجه اون دو نفر بود زد روی شونه تهیون و گفت
" اون دوتا رو باش اونا هم اینجان"
تهیون کنجکاو نگاه بومگیو رو دنبال کرد و نگاهش رفت سمت اون دو نفر سوبین و یونجون ...
برگشت سمت بومگیو و گفت
" نظرت چیه بریم یه سلام بکنیم بهشون هوم؟!
خواهش میکنم بریم هیچ وقت بیرون محل کار باهاشون رو به رو نشدم شاید هم دعوتمون کنن سر به میز ..."
بومگیو نگاهی به تهیون انداخت و با خونسردی گفت
" نظرم اینه ازشون فاصله بگیرم ممکن قرارشون رو خراب کنیم !.."
تهیون با اون چشم های معصومش به بومگیو نگاه کرد و گفت
" قرار؟!"
بومگیو سری به معنی تایید تکون داد و گفت
" اون دو با همن "
این حرف ها رو بومگیو به خاطر حرص گفت ولی نمیدونست الان چه طوفانی به خاطر حرف هایش توی قلب اون پسرک به پا شده
رنگش مثل گج شد فقط خدا خدا میکرد حرف بومگیو درست نباشه با اخم گفت
" تو از کجا میدونی اونا با همن؟!"
تهیون با خشم اینو گفت و بومگیو شاهد بود که چطور رنگ نگاه اون پسر با یک کلمه بومگیو تغییر کرد ..و
ادامه دارد ...
ارباب زاده ....
سوبین به یونجون که رو به رویش نشسته بود چشم دوخته بود یونجون یه نی توی دهانش بود و مایه های داخل اون نوشیدنی رو یه معده اش می فرستاد سوبین به خاطر وجود اون پسر شکر گزاری میکرد و تک تک اجزای صورتش رو برانداز میکرد ...
یونجون نی نوشیدنی رو از دهانش خارج کرد با تعجب به سوبین نگاه کرد و گفت
" هی سوبین حالت خوبه ؟!"
سوبین به خودش آمد و گفت
" چرا خوب نباشم ؟!"
یونجون آبروی بالا داد و گفت
" آخه از موقعی ای که آمدیم آنقدر بهم نگاه کردی که فکر میکنم نقشه قتلم رو کشیدی "
سوبین خندید و پشت گردنش رو به خاطر خجالت خاروند با خجالت گفت
" نه بابا فقط ..."
سوبین نگاهش پشت سر یونجون رفت و حرفش نیمه موند دو چهر آشنا میدید که داشتن میومدن که چند میز اون ور تر از اونا بشینن ...
یونجون با نیشخند گفت
" فقط چی؟!"
یونجون نگاه سوبین رو دنبال کرد برگشت و پشت سرش رو نگاه کرد.. تهیون و بومگیو رو دید صورتش رو برگردوند سمت سوبین و با تعجب گفت
" این دوتا چرا با همن ؟!"
سوبین نگاهش رو از اونا گرفت و به یونجون خیره شد و لب زد
" نمیدونم به ما چه "
یونجون با اینکه خودش رو بیخیال نشون داد و نگاهش رو از اونا گرفت و حرف دیگه ای درودشون نزد ولی ذهنش رو درگیر کرد اون دو چرا باید با هم بیان اینجا آخه چه دلیلی دارن که بیان اینجا ...
حسادت داشت اون رو آتیش میزد بومگیو مال یونجون بود صاحب بومگیو کسی نبود جز یونجون اون معشوق یونجون بود اون شب یونجون روی بومگیو رد مالکیت گذاشت اگر بفهمه که اون دو نفر رابطه ای فرا تر از دوستی داشته باشند هرگز از تهیون به اسونی نخواهد گذاشت ...
بومگیو که تمام مدت متوجه اون دو نفر بود زد روی شونه تهیون و گفت
" اون دوتا رو باش اونا هم اینجان"
تهیون کنجکاو نگاه بومگیو رو دنبال کرد و نگاهش رفت سمت اون دو نفر سوبین و یونجون ...
برگشت سمت بومگیو و گفت
" نظرت چیه بریم یه سلام بکنیم بهشون هوم؟!
خواهش میکنم بریم هیچ وقت بیرون محل کار باهاشون رو به رو نشدم شاید هم دعوتمون کنن سر به میز ..."
بومگیو نگاهی به تهیون انداخت و با خونسردی گفت
" نظرم اینه ازشون فاصله بگیرم ممکن قرارشون رو خراب کنیم !.."
تهیون با اون چشم های معصومش به بومگیو نگاه کرد و گفت
" قرار؟!"
بومگیو سری به معنی تایید تکون داد و گفت
" اون دو با همن "
این حرف ها رو بومگیو به خاطر حرص گفت ولی نمیدونست الان چه طوفانی به خاطر حرف هایش توی قلب اون پسرک به پا شده
رنگش مثل گج شد فقط خدا خدا میکرد حرف بومگیو درست نباشه با اخم گفت
" تو از کجا میدونی اونا با همن؟!"
تهیون با خشم اینو گفت و بومگیو شاهد بود که چطور رنگ نگاه اون پسر با یک کلمه بومگیو تغییر کرد ..و
ادامه دارد ...
- ۱.۸k
- ۱۸ تیر ۱۴۰۴
دیدگاه ها (۰)
در حال بارگزاری
خطا در دریافت مطلب های مرتبط