مردم شهر به هوشید

مردم شهر به هوشید...؟
هر چه دارید و ندارید بپوشید و برقصید و بخندید
که امشب سر هر کوچه
خدا هست..

روی دیوار دل خود بنویسید
خدا هست...

نه یک بار و نه ده بار که صد بار به ایمان و تواضع بنویسید
خدا هست..

سر آن سفره خالی که پر از اشک یتیم است،
خدا هست...

پشت دیوار گلی پیرزنی گفت:
خدا هست..

آن جوان با همه خستگی و در به دریها سر تعظیم فرو برد و چنین گفت:
خدا هست...

کودکی رفت کنار تخته ،
گوشه تیره این تخته نوشت :
در دل کوچک من درد زیاد است ولی یاد
خدا هست

مادری گفت: دلم میلرزد!
کودکانم چه بپوشند؟!
چه بگویم که بدانند نداری درد است!
پدر از شرم سرش پایین بود ...
زیر لب زمزمه میکرد :
خدا هست ..
دیدگاه ها (۴)

.

.

.

.

در حال بارگزاری

خطا در دریافت مطلب های مرتبط