صبح با حس تکون خوردن شونه هام بیدار شدم

꧁ 𝘿𝙖𝙧𝙠 𝙡𝙞𝙛𝙚 ꧂

𝙥𝙖𝙧𝙩⁶¹


صبح با حس تکون خوردن شونه هام بیدار شدم...
سردم بود... به قدری سردم بود که تمام بدنم میلرزید.

صدای جیمین رو میشنیدم که با نگرانی اسمم رو صدا میزد...

جیمین:ا/ت، ا/ت حالت خوبه؟

دیدم تار بود نمیتونستم خوب ببینم...
فقط میدونستم تو حیاط بودم به ستون سرد تکیه داده بودم..

ا/ت: من... من اینجا چیکار میکنم؟

جیمین: دیشب... زیر بارون اینجا خوابت برده. زود باش بیا داخل...
دستمو گرفت کمکم کرد بلند بشم.

جیمین: دختر چرا انقدر داغی...

گلوم به قدری میسوخت که نمیتونستم حرف بزنم....
سرم گیج میرفت.
تلو تلو راه میرفتم اما یهو چشمام سیاهی رفت هیچی نفهمیدم...
.
.
.
.
.
.

چشمام رو باز کردم...
تو اتاق خودم بودم.
یه نگاه به پنجره انداختم...
هوا داشت تاریک میشد.
از روی تخت بلند شدم رفتم سمت حموم...
یه دوش پنج مینی گرفتم.

حالم خیلی خراب بود
گلوم میسوخت. سرم درد میکرد. چشام قرمزه قرمز بودن. از یه طرفم بدنم به شدت داغ بود

سریع لباس پوشیدم و رفتم رو تخت دراز کشیدم

ساعدمو گذاشتم رو چشمام تا حداقل 10 دقیقه هم که شده بخوابم

ولی همش حرفای جونگکوک تو ذهنم تکرار میشد و حالمو بدتر میکرد

باورم نمیشه بعد این همه کار کردن و جون کندن بیاد بگه برا عشق بازی اومدی و.......

میتونم همین الان پا پس بکشم و برم جوری که انگار از اول نبودم...

ولی نه نباید جا بزنم کاره مهمی دارم یه تسویه حسابی دارم که باید انجام بدم
دیدگاه ها (۵)

꧁ 𝘿𝙖𝙧𝙠 𝙡𝙞𝙛𝙚 ꧂𝙥𝙖𝙧𝙩⁶⁰با تعجب به رفتنش نگاه میکردم... جیمین: دق...

꧁ 𝘿𝙖𝙧𝙠 𝙡𝙞𝙛𝙚 ꧂𝙥𝙖𝙧𝙩⁵⁹چند روزی گذشته بود.... همه درگیر پیدا کرد...

꧁ 𝘿𝙖𝙧𝙠 𝙡𝙞𝙛𝙚 ꧂𝙥𝙖𝙧𝙩⁵⁸جونگکوک: خودت متوجه خطایی که کردی شدی.......

در حال بارگزاری

خطا در دریافت مطلب های مرتبط