قضاوت کار خداست

قضاوت کار خداست
مرز جنون 💛
_اخه از بچگی همه عاشق چشام بودن ولی خب الان کسی تو این چشاما حتی نگاه هم نمیکنه
من 31 سالمه اما خب خیلی شکسته تر بنظر میام من توی روستا زندگی میکردم دخترای روستای ما دیر دیرشون 18 سالگی عروس میشدن اما من شده بودم 24 سال اما هنوز مجرد بودم خاستگار زیاد داشتم اما من شوهر شهری دوست داشتم میخاستم شهر زندگی کنم خیلی بلند پرواز بودم همیشه زرق و برق شهر رو دوس داشتم
یه وانتی میومد تو روستامون ک لباس میاورد میفروخت پسری لاغر با قد بلند بود با ریش و سبیل اما خیلی چهره بچگونه ای خوشگلی چندانی نداشت اما خب شهری بود تهرانی بود هر موقع لباس میاورد من میرفتم پیشش و میگفت این لباس بردار این رنگی بردار ک تو شهر این مد شده از شهر خیلی برام تعریف می‌کرد از پسراش دختراش زندگیاشون
ما کلا سالی ی بار واسه خرید عید در حد چند ساعت به شهر میرفتیم
کم کم گذشت و رابطه من با حسین ینی هنو وانتی صمیمی تر شد ی روز بهم قول داد که هفته بعد منو یواشکی ببره شهر اما قول داد تا قبل غروب منو برگردونه
ک بابام متوجه نبودنم نشه
در ضمن من تک دخترم و 4 تا داداش دارم #سرگذشت #رمان #داستان
دیدگاه ها (۴)

قضاوت کار خداسمرز جنون💜 هفته بعد ک حسین اومد موقع برگشت منم ...

قضاوت کار خداس مرز جنون ♥ ️ساعتای6 عصر بود به بام رفتیم خیل...

قضاوت کار خداست مرز جنون 💙 از زبان خودم (میناز)امروز وارد ...

ادما میان ک نمونن اما تو معجزه زندگی من باش

فیک کوک دختر کوچولوی من پارت ۳۷

در حال بارگزاری

خطا در دریافت مطلب های مرتبط