پارت
_ پارت 1 _ ☆~ ~☆
~☆ "سرنوشت سبز "
~☆
دفترچه خاطرات را باز کردم ...
.
.
دم دم های طلوع خورشید با صدای داد ها و فریاد های بلند مادرم بیدار شدم .. عادت کرده بودم ، این چیزی بود که روز ها صدای صبح بخیر و شب ها صدای شب بخیرم بود . هنوز هم دلیلش را نفهمیدم،چرا؟ چرا من ، چرا من باید بین ۸ میلیارد آدم آدمی باشم که خوشحالی رو حس نکنه .. هیچ چیزی رو حس نکنه .
کیفم رو برداشتم هول هولکی لباس مدرسه ام را تنم کردم با اینکه خیلی کج و موج بود سریع از پله ها پایین رفتم و به سمت در جهت ام رو تغیر دادم پشت سرم رو حتی نگاه نکردم چون میدونستم چه خبره ... صدای جر و بحث مامان بابام همه چیز رو مشخص میکرد .
به سمت اتوبوس مدرسه قدم برداشتم ، اول سال بود میدونستم که باید با آدم های جدید سر و کله بزنم و اصلا حوصله نداشتم و فقط به تمام شدن مدرسه فکر میکردم و به اینکه برگردم به خونه البته خونه هم جز تاریکی چیزی در خود نداشت .
هنسفری ام را گزاشتم و همان اهنگ همیشگی را پخش کردم .
(اسم اهنگ : ldea 10 ،برای گرفتن حس بهتر از فیکشن )
تا وقتی که به در کلاس جدیدم رسیدم هنسفری در گوشم بود .. با اهنگ حس زنده بودن را داشتم ، غیر از اهنگ چیزی را نداشتم که ارامم کند .
وارد کلاس شدم همه نگاهی کوتاه بهم انداختن و بعد سرشان را به روی کار خودشان بردند ، بعضی از بچه ها جدید بودن و نمیشناختمشان و بعضی هارا هم میشناختم ولی باهاشان صمیمی نبودم و فقط میشناختمشون.
به ته کلاس رفتم جایی که کسی کنارم ننشیند کنار پنجره جای قفسه های کتاب ها و وسایل ،سرم را روی میز گذاشتم و به خواب کوچکی فرو رفتم تا وقتی که معلم بیاید ، ولی صدایی غیر از صدای معلم از خواب بلندم کرد ، صدای آروم و صمیمی صدای...
~☆ "سرنوشت سبز "
~☆
دفترچه خاطرات را باز کردم ...
.
.
دم دم های طلوع خورشید با صدای داد ها و فریاد های بلند مادرم بیدار شدم .. عادت کرده بودم ، این چیزی بود که روز ها صدای صبح بخیر و شب ها صدای شب بخیرم بود . هنوز هم دلیلش را نفهمیدم،چرا؟ چرا من ، چرا من باید بین ۸ میلیارد آدم آدمی باشم که خوشحالی رو حس نکنه .. هیچ چیزی رو حس نکنه .
کیفم رو برداشتم هول هولکی لباس مدرسه ام را تنم کردم با اینکه خیلی کج و موج بود سریع از پله ها پایین رفتم و به سمت در جهت ام رو تغیر دادم پشت سرم رو حتی نگاه نکردم چون میدونستم چه خبره ... صدای جر و بحث مامان بابام همه چیز رو مشخص میکرد .
به سمت اتوبوس مدرسه قدم برداشتم ، اول سال بود میدونستم که باید با آدم های جدید سر و کله بزنم و اصلا حوصله نداشتم و فقط به تمام شدن مدرسه فکر میکردم و به اینکه برگردم به خونه البته خونه هم جز تاریکی چیزی در خود نداشت .
هنسفری ام را گزاشتم و همان اهنگ همیشگی را پخش کردم .
(اسم اهنگ : ldea 10 ،برای گرفتن حس بهتر از فیکشن )
تا وقتی که به در کلاس جدیدم رسیدم هنسفری در گوشم بود .. با اهنگ حس زنده بودن را داشتم ، غیر از اهنگ چیزی را نداشتم که ارامم کند .
وارد کلاس شدم همه نگاهی کوتاه بهم انداختن و بعد سرشان را به روی کار خودشان بردند ، بعضی از بچه ها جدید بودن و نمیشناختمشان و بعضی هارا هم میشناختم ولی باهاشان صمیمی نبودم و فقط میشناختمشون.
به ته کلاس رفتم جایی که کسی کنارم ننشیند کنار پنجره جای قفسه های کتاب ها و وسایل ،سرم را روی میز گذاشتم و به خواب کوچکی فرو رفتم تا وقتی که معلم بیاید ، ولی صدایی غیر از صدای معلم از خواب بلندم کرد ، صدای آروم و صمیمی صدای...
- ۲.۰k
- ۱۸ شهریور ۱۴۰۴
دیدگاه ها (۳)
در حال بارگزاری
خطا در دریافت مطلب های مرتبط