حیفا
《#حیفا-33》
♢ از گل ترین بچه های سپاه بدر عراق که حدودا 3 سال در ایران زندگی کرده و جاهای مختلفی آموزش دیده، از شیعه زاده های مخلص قبیله تویرج (همان قبیله ای که شلوغ ترین دسته عزاداران اربعین را به خودش اختصاص داده و چندین بار هم علما و عرفا، امام عصر ارواحنا فداه را در حال عزاداری اربعین در جمع عزاداران این قبیله دیده اند) هست که با نام مستعار «دکتر عزیز آل طاها» مشغول فعالیت می باشد.
♢ نامبرده، دارای دکترای رسانه و فضای مجازی از دانشگاه کمبریج است که از پایه گذاران شاخه جنگال (جنگ الکترونیک) در عراق می باشد.
♢♢ این مرد مخلص خدا، مجبور است که هر سال، نام مستعار خود را عوض کرده و الان هم قریب 5 سال است که پس از شهادت خانمش به دست زن تک تیرانداز سامرایی، تنها زندگی میکنه... وسط یکی از پروژه هاش، در لبنان افتخار آشنایی باهاش داشتیم... خیلی به کارش معتقده... از بس با کامپیوتر و لب تاپ کار میکنه، نوک انگشتاش و مفاصل انگشتاش گاهی وقتها بی حس میشه... میگفت: وقتی قنوت میگیرم و چشمام به این دست و انگشتام میفته، میگم خدایا این دستان را به حق دستان ابالفضل العباس ببخش و بیامرز...
●️ قرار شد در این پروژه کمکم کنه... دو سه شب نشستیم و همه چیز را بازخوانی کردیم...
●️ دکتر عزیز میگفت: بچه های بومی استان الانبار، رد خانم جوانی را زده بودند که به محله الرشدیه رفت و آمد میکرد... محله الرشدیه همان محله زندگی ابو محمد العدنانی قبل از تشکیل داعش بود... ابومحمد به همراه همسر و دختر دو قلویش در این محله زندگی میکردند... به خاطر وضعیت ابومحمد و آموزش هایی که در افغانستان و انگلستان و سوریه و... میدید، خانواده اش اغلب تنها بودند و با کسی هم چندان ارتباط برقرار نمیکردند...
● مورد مشکوکی بود... ابومحمد الان پس از دو سال، یهویی پیداش شده و با یک خانم جوان وارد اون محله سنتی شده... خب این، مسئله چندان غیر عادی هم نبود اما برای بچه های ما جای سوال داشت... قرار شد که از ماموران مونث سازمان، کسی تقبل زحمت کند و به خانه ابومحمد کم کم نزدیک شود تا بفهمد ماجرا چیست؟!
● ️ برای این مسئله، یکی از بانوان آموزش دیده سپاه بدر به نام «رباب» 27 ساله از اهالی بصره انتخاب شد... تا با او در میان گذاشتند، یک شب به طور کامل درباره زن ابومحمد تحقیق کرد و فهمید که وقتی ابومحمد نیست، به آرایشگری مشغول است... خود را برای رفتن به خانه ابومحمد آماده کرد... برای همه ما جالب بود که فورا وصیت نامه اش را به بانوی ارشد گردانش داد و خیلی عادی خداحافظی کرد و رفت
■ ️ما از طریق دوربینی که در گردنبند او بود، اوضاع سمعی و بصری آن خانه را رصد میکردیم... رفت و در زد و سلام کرد و تقاضای خود را مطرح کرد... زن ابومحمد گفت: وقتی شوهرم خانه است، میگوید آرایشگری کراهت دارد و این کار را نمیکنم... برو پیش یکی دیگر!
■️ رباب گفت: از راه نزدیکی نیامده ام... همه تعریف از پنجه های طلایی تو میکنند... اگر بخواهم برگردم، برای خود شما جالب نیست... چرا که شما شهره محل هستید نه من... خیلی طول نمیکشد... خدا به زندگیت برکت بدهد... مرا پیش خواهرانم رو سپید کن تا امشب در مراسم تولدم بدرخشم...
♢ زن ابومحمد گفت: خوب شد تو گدا نشدی... وگرنه با این زبانت بیچاره ام میکردی... بیا داخل... اما به اتاق پایین برو تا بی سر و صدا و خیلی زود...
>> داخل رفتند... از دوربین رصد میکردیم... رباب به طرف حیات نشست تا بتواند مقدار بیشتری از صحنه خانه و حیاط منزل را رصد کند... همه چیز عادی بود و دختر نوجوانی هم وسط حیاط بازی میکرد... زن ابومحمد هم به کارش مشغول شد... تا اینکه کم کم صدای سر و صدای مرد و زنی به صورت ضعیف به گوش میرسید...
■️ زن ابومحمد شروع به حرفهای الکی کرد و صدایش را کمی بلندتر کرده بود... ظاهرا برای این بود که رباب، توجهش به صدای اتاق کناری جلب نشود... صدایی شبیه ناله بود... چیز زیادی متوجه نمیشدیم... تا اینکه صدا قطع شد...
■ پس از حدودا بیست دقیقه، رباب گفت: لطفا لیوانی آب برایم بیاورید... خیلی تشنه ام...
■️ زن ابومحمد گفت: می آورم اما خیلی دیر است... میترسم شوهرم... از اتاق بیرون رفت تا آب بیاورد...
■ رباب به طرف در اتاق رفت و به بهانه استشمام هوای تازه، چند گام مانده به در اتاق نشست... جوری چرخید که ما همه منظره حیاط را ببینیم... وقتی زن ابومحمد وارد شد، رباب چند نفس عمیق کشید و گفت: نیاز به هوای تازه داشتم... ببخشید جا به جا شدم... آب را گرفت و نوشید...
ادامه دارد...
کانال دلنوشته های یک طلبه
@Mohamadrezahadadpour
♢ از گل ترین بچه های سپاه بدر عراق که حدودا 3 سال در ایران زندگی کرده و جاهای مختلفی آموزش دیده، از شیعه زاده های مخلص قبیله تویرج (همان قبیله ای که شلوغ ترین دسته عزاداران اربعین را به خودش اختصاص داده و چندین بار هم علما و عرفا، امام عصر ارواحنا فداه را در حال عزاداری اربعین در جمع عزاداران این قبیله دیده اند) هست که با نام مستعار «دکتر عزیز آل طاها» مشغول فعالیت می باشد.
♢ نامبرده، دارای دکترای رسانه و فضای مجازی از دانشگاه کمبریج است که از پایه گذاران شاخه جنگال (جنگ الکترونیک) در عراق می باشد.
♢♢ این مرد مخلص خدا، مجبور است که هر سال، نام مستعار خود را عوض کرده و الان هم قریب 5 سال است که پس از شهادت خانمش به دست زن تک تیرانداز سامرایی، تنها زندگی میکنه... وسط یکی از پروژه هاش، در لبنان افتخار آشنایی باهاش داشتیم... خیلی به کارش معتقده... از بس با کامپیوتر و لب تاپ کار میکنه، نوک انگشتاش و مفاصل انگشتاش گاهی وقتها بی حس میشه... میگفت: وقتی قنوت میگیرم و چشمام به این دست و انگشتام میفته، میگم خدایا این دستان را به حق دستان ابالفضل العباس ببخش و بیامرز...
●️ قرار شد در این پروژه کمکم کنه... دو سه شب نشستیم و همه چیز را بازخوانی کردیم...
●️ دکتر عزیز میگفت: بچه های بومی استان الانبار، رد خانم جوانی را زده بودند که به محله الرشدیه رفت و آمد میکرد... محله الرشدیه همان محله زندگی ابو محمد العدنانی قبل از تشکیل داعش بود... ابومحمد به همراه همسر و دختر دو قلویش در این محله زندگی میکردند... به خاطر وضعیت ابومحمد و آموزش هایی که در افغانستان و انگلستان و سوریه و... میدید، خانواده اش اغلب تنها بودند و با کسی هم چندان ارتباط برقرار نمیکردند...
● مورد مشکوکی بود... ابومحمد الان پس از دو سال، یهویی پیداش شده و با یک خانم جوان وارد اون محله سنتی شده... خب این، مسئله چندان غیر عادی هم نبود اما برای بچه های ما جای سوال داشت... قرار شد که از ماموران مونث سازمان، کسی تقبل زحمت کند و به خانه ابومحمد کم کم نزدیک شود تا بفهمد ماجرا چیست؟!
● ️ برای این مسئله، یکی از بانوان آموزش دیده سپاه بدر به نام «رباب» 27 ساله از اهالی بصره انتخاب شد... تا با او در میان گذاشتند، یک شب به طور کامل درباره زن ابومحمد تحقیق کرد و فهمید که وقتی ابومحمد نیست، به آرایشگری مشغول است... خود را برای رفتن به خانه ابومحمد آماده کرد... برای همه ما جالب بود که فورا وصیت نامه اش را به بانوی ارشد گردانش داد و خیلی عادی خداحافظی کرد و رفت
■ ️ما از طریق دوربینی که در گردنبند او بود، اوضاع سمعی و بصری آن خانه را رصد میکردیم... رفت و در زد و سلام کرد و تقاضای خود را مطرح کرد... زن ابومحمد گفت: وقتی شوهرم خانه است، میگوید آرایشگری کراهت دارد و این کار را نمیکنم... برو پیش یکی دیگر!
■️ رباب گفت: از راه نزدیکی نیامده ام... همه تعریف از پنجه های طلایی تو میکنند... اگر بخواهم برگردم، برای خود شما جالب نیست... چرا که شما شهره محل هستید نه من... خیلی طول نمیکشد... خدا به زندگیت برکت بدهد... مرا پیش خواهرانم رو سپید کن تا امشب در مراسم تولدم بدرخشم...
♢ زن ابومحمد گفت: خوب شد تو گدا نشدی... وگرنه با این زبانت بیچاره ام میکردی... بیا داخل... اما به اتاق پایین برو تا بی سر و صدا و خیلی زود...
>> داخل رفتند... از دوربین رصد میکردیم... رباب به طرف حیات نشست تا بتواند مقدار بیشتری از صحنه خانه و حیاط منزل را رصد کند... همه چیز عادی بود و دختر نوجوانی هم وسط حیاط بازی میکرد... زن ابومحمد هم به کارش مشغول شد... تا اینکه کم کم صدای سر و صدای مرد و زنی به صورت ضعیف به گوش میرسید...
■️ زن ابومحمد شروع به حرفهای الکی کرد و صدایش را کمی بلندتر کرده بود... ظاهرا برای این بود که رباب، توجهش به صدای اتاق کناری جلب نشود... صدایی شبیه ناله بود... چیز زیادی متوجه نمیشدیم... تا اینکه صدا قطع شد...
■ پس از حدودا بیست دقیقه، رباب گفت: لطفا لیوانی آب برایم بیاورید... خیلی تشنه ام...
■️ زن ابومحمد گفت: می آورم اما خیلی دیر است... میترسم شوهرم... از اتاق بیرون رفت تا آب بیاورد...
■ رباب به طرف در اتاق رفت و به بهانه استشمام هوای تازه، چند گام مانده به در اتاق نشست... جوری چرخید که ما همه منظره حیاط را ببینیم... وقتی زن ابومحمد وارد شد، رباب چند نفس عمیق کشید و گفت: نیاز به هوای تازه داشتم... ببخشید جا به جا شدم... آب را گرفت و نوشید...
ادامه دارد...
کانال دلنوشته های یک طلبه
@Mohamadrezahadadpour
- ۳.۶k
- ۱۷ خرداد ۱۳۹۵
دیدگاه ها (۳۲)
در حال بارگزاری
خطا در دریافت مطلب های مرتبط