رمان در تعقیب شیطان
***رمان در تعقیب شیطان***
پارت۸
مامان با اضطراب برگشت و گفت: پریسا؟ از کی اینجایی؟
- الان اومدم مامان.
مامان نفس راحتی کشید و گفت بیا صبحانتو بخور برو دانشگاه عزیزم دیرت میشه.
آروم پشت میز نشستم و با آرامش شروع کردم به خوردن صبحانه. مامان کمی کلافه به نظر می رسید. نمی دونم منظورش از تدریس توی مدرسه چیه البته مامانم معلم بود و حالا بازنشست شده بود گمونم که یکی از مدارس ازش تقاضای همکاری کرده. اصلا به من چه هر کس می دونه با کارهای خودش به من چه ربطی داره . بعد از خوردن و نوش جان کردن صبحانه به اتاقم رفتم تا برای یونی آماده بشم. بدون معطلی رفتم سر بخت کمدم. یه نگاه گذرا به لباسام انداختم و از میون انبوه لباس ها یه مانتوی کرم رنگ کمر دار با یه شلوار جین ذغالی انتخاب کردم همینطور مقنعه ی مشکیم رو هم سر کردم و بعد از کمی آرایش جلوی آینه به طرف پارکینگ حرکت کردم. وقتی از آسانسور خارج شدم صدای گوشیم بلند شد. سریع گوشی رو از توی کیفم در آوردم و به صفحش نگاه کردم شادی بود که اس داده بود که در چه حالم. منم براش زدم که دارم میرم یونی.
به پنج ثانیه نکشید که جواب داد که ماشین ندارم لطفا اگه زحمتی نیست بیا دنبالم. پوفی کردم و سوار ماشین شدم و یه آهنگ غمگین گذاشتم و با سرعت خودم رو به خونه شادی رسوندم. همینکه ماشین رو متوقف کردم دیدم که از مجتمع اومد بیرون خونه ی شادی اینا توی طبقه ی ۲۵ یک برج بود. برجی که مثل یه دژ نظامی می موند و هر کسی که می خواست واردش بشه باید کارت سکونت نشون می داد و یا اینکه حداقل باید مهمون یکی از ساکنین برج باشی تا راه بدن بری داخل. شادی سریع خودش رو به ماشین رسوند و مثل بچه ها با شوق و خنده سوار شد.
سلام پری جونم خوبی؟
- آره عزیزم تو چطوری؟
- منم خوبم حالا زود راه بیفت که دیرمون شد.
سریع پا گذاشتم روی گاز و حرکت کردم بعد کلی لایه کشیدن بالاخره به دانشگاه رسیدیم. خیلی سریع ماشین رو توی پارکینگ دانشگاه پارک کردم و از ماشین پیاده شدم. با سرعتی که بیشتر به نظر میومد داریم می دویم به طرف کلاس حرکت کردیم. خوشبختانه به موقع رسیدیم. خیلی آروم به طرف ردیف آخر صندلی های کلاس رفتیم و روی دو تا از صندلی هایی که آخر کلاس بود نشستیم و منتظر حضور پر مهر استاد شدیم.
پنج دقیقه نبود که نشسته بودیم که دیدم ابوالهول وارد شد و بدون کوچک ترین توجه به اطرافش یه راست رفت و روی صندلی مورد علاقش نشست. با اینکه به من نگاه نمی کرد اما نمی دونم چرا حس می کردم که به من خیره شده سنگینی یک نگاه رو احساس می کردم.
بعد از ابوالهول یک پسر دیگه که یه پولیور سبز لیمویی پوشیده بود و یه کلاه پره دار روی سرش بود وارد شد اونم تا حدی مثل ابوالهول مرموز بود ولی خیلی خنده رو و شاد به نظر می رسید یه دفعه یاد حرف سحر افتادم که گفته بود علاوه بر ابوالهول دو نفر دیگه هم هستند که مثل اون مرموزند. بلافاصله بعد از پسر دومی یه پسر دیگه وارد شد و اول از همه نگاهی به ابوالهول انداخت منم یه نیم نگاهی به ابوالهول انداختم تا ببینم عکس العملش چیه که با یه چهره ی بسیار در هم و وحشتناک و عصبی مواجه شدم. پسر که مو هایی خرمایی با چشمایی سبز یشمی داشت مستقیم اومد و جلوی من روی صندلی نشست و بلافاصله استاد وارد کلاس شد. در طول مدت کلاس احساس عجیبی داشتم نمی دونم این چه بازی ای بود که داشت شروع می شد. نمی دونم چرا اینقدر این سه نفر برام مشکوک بودن انگار هر سه نفرشون منو زیر نظر داشتند. خیلی احساس بدی داشتم فقط می خواستم کلاس تموم بشه تا خلاص بشم. همین که استاد پایان کلاس رو اعلام کرد مثل برق از کلاس خارج شدم. وارد راهرو شدم تا شادی از کلاس خارج بشه. همینطور که منتظر بودم که دیدم همون پسر مو خرمایی داره به طرفم میاد. ضربان قلبم بالا رفته بود. نمی دونم چرا اینقدر ازش وحشت داشتم با هر قدمش احساس می کردم که باید فرار کنم اما حسی بهم می گفت که آروم باشم. پسر جلوم ایستاد و گفت سلام خانوم فروهر .
این از کجا اسم منو می دونه؟ اصلا امروز اولین باریه که منو دیده چطور ممکنه اسم منو بدونه؟ استاد هم که امروز حضور غیاب نکرد.
******
#رمان#Novel#رمان#درتعقیب#شیطان
پارت۸
مامان با اضطراب برگشت و گفت: پریسا؟ از کی اینجایی؟
- الان اومدم مامان.
مامان نفس راحتی کشید و گفت بیا صبحانتو بخور برو دانشگاه عزیزم دیرت میشه.
آروم پشت میز نشستم و با آرامش شروع کردم به خوردن صبحانه. مامان کمی کلافه به نظر می رسید. نمی دونم منظورش از تدریس توی مدرسه چیه البته مامانم معلم بود و حالا بازنشست شده بود گمونم که یکی از مدارس ازش تقاضای همکاری کرده. اصلا به من چه هر کس می دونه با کارهای خودش به من چه ربطی داره . بعد از خوردن و نوش جان کردن صبحانه به اتاقم رفتم تا برای یونی آماده بشم. بدون معطلی رفتم سر بخت کمدم. یه نگاه گذرا به لباسام انداختم و از میون انبوه لباس ها یه مانتوی کرم رنگ کمر دار با یه شلوار جین ذغالی انتخاب کردم همینطور مقنعه ی مشکیم رو هم سر کردم و بعد از کمی آرایش جلوی آینه به طرف پارکینگ حرکت کردم. وقتی از آسانسور خارج شدم صدای گوشیم بلند شد. سریع گوشی رو از توی کیفم در آوردم و به صفحش نگاه کردم شادی بود که اس داده بود که در چه حالم. منم براش زدم که دارم میرم یونی.
به پنج ثانیه نکشید که جواب داد که ماشین ندارم لطفا اگه زحمتی نیست بیا دنبالم. پوفی کردم و سوار ماشین شدم و یه آهنگ غمگین گذاشتم و با سرعت خودم رو به خونه شادی رسوندم. همینکه ماشین رو متوقف کردم دیدم که از مجتمع اومد بیرون خونه ی شادی اینا توی طبقه ی ۲۵ یک برج بود. برجی که مثل یه دژ نظامی می موند و هر کسی که می خواست واردش بشه باید کارت سکونت نشون می داد و یا اینکه حداقل باید مهمون یکی از ساکنین برج باشی تا راه بدن بری داخل. شادی سریع خودش رو به ماشین رسوند و مثل بچه ها با شوق و خنده سوار شد.
سلام پری جونم خوبی؟
- آره عزیزم تو چطوری؟
- منم خوبم حالا زود راه بیفت که دیرمون شد.
سریع پا گذاشتم روی گاز و حرکت کردم بعد کلی لایه کشیدن بالاخره به دانشگاه رسیدیم. خیلی سریع ماشین رو توی پارکینگ دانشگاه پارک کردم و از ماشین پیاده شدم. با سرعتی که بیشتر به نظر میومد داریم می دویم به طرف کلاس حرکت کردیم. خوشبختانه به موقع رسیدیم. خیلی آروم به طرف ردیف آخر صندلی های کلاس رفتیم و روی دو تا از صندلی هایی که آخر کلاس بود نشستیم و منتظر حضور پر مهر استاد شدیم.
پنج دقیقه نبود که نشسته بودیم که دیدم ابوالهول وارد شد و بدون کوچک ترین توجه به اطرافش یه راست رفت و روی صندلی مورد علاقش نشست. با اینکه به من نگاه نمی کرد اما نمی دونم چرا حس می کردم که به من خیره شده سنگینی یک نگاه رو احساس می کردم.
بعد از ابوالهول یک پسر دیگه که یه پولیور سبز لیمویی پوشیده بود و یه کلاه پره دار روی سرش بود وارد شد اونم تا حدی مثل ابوالهول مرموز بود ولی خیلی خنده رو و شاد به نظر می رسید یه دفعه یاد حرف سحر افتادم که گفته بود علاوه بر ابوالهول دو نفر دیگه هم هستند که مثل اون مرموزند. بلافاصله بعد از پسر دومی یه پسر دیگه وارد شد و اول از همه نگاهی به ابوالهول انداخت منم یه نیم نگاهی به ابوالهول انداختم تا ببینم عکس العملش چیه که با یه چهره ی بسیار در هم و وحشتناک و عصبی مواجه شدم. پسر که مو هایی خرمایی با چشمایی سبز یشمی داشت مستقیم اومد و جلوی من روی صندلی نشست و بلافاصله استاد وارد کلاس شد. در طول مدت کلاس احساس عجیبی داشتم نمی دونم این چه بازی ای بود که داشت شروع می شد. نمی دونم چرا اینقدر این سه نفر برام مشکوک بودن انگار هر سه نفرشون منو زیر نظر داشتند. خیلی احساس بدی داشتم فقط می خواستم کلاس تموم بشه تا خلاص بشم. همین که استاد پایان کلاس رو اعلام کرد مثل برق از کلاس خارج شدم. وارد راهرو شدم تا شادی از کلاس خارج بشه. همینطور که منتظر بودم که دیدم همون پسر مو خرمایی داره به طرفم میاد. ضربان قلبم بالا رفته بود. نمی دونم چرا اینقدر ازش وحشت داشتم با هر قدمش احساس می کردم که باید فرار کنم اما حسی بهم می گفت که آروم باشم. پسر جلوم ایستاد و گفت سلام خانوم فروهر .
این از کجا اسم منو می دونه؟ اصلا امروز اولین باریه که منو دیده چطور ممکنه اسم منو بدونه؟ استاد هم که امروز حضور غیاب نکرد.
******
#رمان#Novel#رمان#درتعقیب#شیطان
- ۷.۵k
- ۱۵ شهریور ۱۳۹۴
دیدگاه ها (۴)
در حال بارگزاری
خطا در دریافت مطلب های مرتبط