بالاخرهههه پارت گذاشتممم
(بالاخرهههه پارت گذاشتممم)
پارت ⁸
صبح ساعت ۸ صبح*
ویو کلارا:
از خواب بیدار شدم..ساعت رو نگاه کردم دیدم ۸ صبح رو نشون میده ، دیروز یکی از بهترین روزای زندگیم بود..با اینکه کمتر از ۲۴ ساعت بود که مایل رو ندیده بودم اندازه یه دنیا دلم واسش تنگ شده بود..
رفتم یه دوش گرفتم و لباسامو عوض کردم*
ویو مایکل :
از خواب بیدار شدم و دیدم ساعت ۷ و نیم صبحه ، امروز رو با هزار بدبختی از خانم شین مرخصی گرفته بودم تا با کلارا باهم بریم بیرون..خیلی دلم واسش تنگ شده بود..میخواستم خودم برم دنبالش و سورپرایزش کنم ، چون مطمئناً مثل همیشه برای دیدنم به کتابفروشی میومد..
دوش گرفتم ، لباسمو پوشیدم و موهامو درست کردم ، یه عطر تلخم زدم*
سوار ماشینم شدم و رفتم سمت یه گل فروشی*
یه دسته گل خوشگل برای کلارا گرفتم و راه افتادم سمت خونه ش*
ویو کلارا :
گوشیمو برداشتم و در خونه رو باز کردم و رفتم بیرون..چون از خونه ام تا کتابفروشی زیاد راه نبود پیاده میرفتم و هنوز نتونستم که ماشین بخرم..
چند قدمی از خونه م دور شده بودم و داشتم توی پیاده رو راه میرفتم که دیدم یه ماشین پارک کرده کنار پیاده رو و شیشه هاش دودی ان..با خودم گفتم حتما توش کسی نیست بزار تو شیشه ش خودمو ببینم و موهامو درست کنم..
ویو مایکل :
تو ماشین بودم که دیدم کلارا از خونه ش اومد بیرون ، یکم عقب تر از خونه ش پارک کردم و شیشه های ماشین رو دادم بالا ، داشتم نگاش میکردم که اومد سمت ماشین..اول فکر کردم متوجه شده که ماشین منه پلی بعد دیدم داره تو شیشه موهاشو درست میکنه..
خنده ام گرفته بود*
شیشه ماشین رو دادم پایین*
،& کجا میری خانم کوچولو؟
کلارا دو متر پرید هوا*
،+ جیغغ***
،& هیسسس..چرا جیغ میزنی مگه هیولاممم؟؟
،+ م..مایکل؟؟؟ تو اینجا چیکار میکنی؟؟؟
،& بیا بشین بهت میگم..
ویو کلارا:
رفتم تو ماشین نشستم*
مایکل داشت با لبخند نگاهم میکرد..
،+ چ..چرا اونجوری نگام میکنی..؟
،& چجوری؟
،+ خودت خوب میدونی چجوری!
مایکل خندید*
،& دلم برات تنگ شده بود خب..
،+ منم همینطور..
،& هوممم..
،+ وایسا ببینم..تو نباید تو کتابفروشی باشی؟؟
،& نچ..امروز رو از خانم شین مرخصی گرفتم بیب..
،+ چرا؟
،& که بریم بیرون..
،+ هورااا
مایکل موهای کلارا رو ناز کرد*
،& کوچولوی کیوت..حالا کجا بریم؟؟
،+ اممم..بریم شهربازیییی
،& باشههه
۳ ماه بعد*
پارت ⁸
صبح ساعت ۸ صبح*
ویو کلارا:
از خواب بیدار شدم..ساعت رو نگاه کردم دیدم ۸ صبح رو نشون میده ، دیروز یکی از بهترین روزای زندگیم بود..با اینکه کمتر از ۲۴ ساعت بود که مایل رو ندیده بودم اندازه یه دنیا دلم واسش تنگ شده بود..
رفتم یه دوش گرفتم و لباسامو عوض کردم*
ویو مایکل :
از خواب بیدار شدم و دیدم ساعت ۷ و نیم صبحه ، امروز رو با هزار بدبختی از خانم شین مرخصی گرفته بودم تا با کلارا باهم بریم بیرون..خیلی دلم واسش تنگ شده بود..میخواستم خودم برم دنبالش و سورپرایزش کنم ، چون مطمئناً مثل همیشه برای دیدنم به کتابفروشی میومد..
دوش گرفتم ، لباسمو پوشیدم و موهامو درست کردم ، یه عطر تلخم زدم*
سوار ماشینم شدم و رفتم سمت یه گل فروشی*
یه دسته گل خوشگل برای کلارا گرفتم و راه افتادم سمت خونه ش*
ویو کلارا :
گوشیمو برداشتم و در خونه رو باز کردم و رفتم بیرون..چون از خونه ام تا کتابفروشی زیاد راه نبود پیاده میرفتم و هنوز نتونستم که ماشین بخرم..
چند قدمی از خونه م دور شده بودم و داشتم توی پیاده رو راه میرفتم که دیدم یه ماشین پارک کرده کنار پیاده رو و شیشه هاش دودی ان..با خودم گفتم حتما توش کسی نیست بزار تو شیشه ش خودمو ببینم و موهامو درست کنم..
ویو مایکل :
تو ماشین بودم که دیدم کلارا از خونه ش اومد بیرون ، یکم عقب تر از خونه ش پارک کردم و شیشه های ماشین رو دادم بالا ، داشتم نگاش میکردم که اومد سمت ماشین..اول فکر کردم متوجه شده که ماشین منه پلی بعد دیدم داره تو شیشه موهاشو درست میکنه..
خنده ام گرفته بود*
شیشه ماشین رو دادم پایین*
،& کجا میری خانم کوچولو؟
کلارا دو متر پرید هوا*
،+ جیغغ***
،& هیسسس..چرا جیغ میزنی مگه هیولاممم؟؟
،+ م..مایکل؟؟؟ تو اینجا چیکار میکنی؟؟؟
،& بیا بشین بهت میگم..
ویو کلارا:
رفتم تو ماشین نشستم*
مایکل داشت با لبخند نگاهم میکرد..
،+ چ..چرا اونجوری نگام میکنی..؟
،& چجوری؟
،+ خودت خوب میدونی چجوری!
مایکل خندید*
،& دلم برات تنگ شده بود خب..
،+ منم همینطور..
،& هوممم..
،+ وایسا ببینم..تو نباید تو کتابفروشی باشی؟؟
،& نچ..امروز رو از خانم شین مرخصی گرفتم بیب..
،+ چرا؟
،& که بریم بیرون..
،+ هورااا
مایکل موهای کلارا رو ناز کرد*
،& کوچولوی کیوت..حالا کجا بریم؟؟
،+ اممم..بریم شهربازیییی
،& باشههه
۳ ماه بعد*
- ۵.۷k
- ۲۵ اسفند ۱۴۰۳
دیدگاه ها (۱۶)
در حال بارگزاری
خطا در دریافت مطلب های مرتبط