جرعهایازتو
╭────────╮
𝐚 𝐬𝐢𝐩 𝐨𝐟 𝐲𝐨𝐮
╰────────╯
جـرعــهایازتــو¹⁶
یورا از پنجره به ماه نگاهی انداخت و گفت:نیمه شب شده،وقتشه بریم سر میز
بلند شدم و نفس عمیقی کشیدم.
به سمت سالن غذا خوری رفتیم.
همه نشسته بودن و در سکوت منتظر ما بودن.
جونگ کوک روی صندلی لم داده بود و جامی که توی دستاش بود رو تکون میداد.
روی صندلی کنار جونگ کوک نشستم.
یورو روبه روی من نشسته بود و بهم خیره شده بود.
مادربزرگ گلوش رو صاف کرد و روبه من گفت:خب،خیلی درموردت کنجکاوم،خودت رو معرفی نمیکنی؟
موهامو زدم پشت گوشم و گفتم:من لورن هستم،پارک لورن
بعد لحظه ای سکوت ادامه دادم:راستش..من خانوادهام رو توی یه حادثه از دست دادم،انسان ها..اونا کل خانوادهام رو کشتن،دنبال یه سر پناه بودم که اینجا رو پیدا کردم و..
سرشو تکون داد و گفت:انسان ها..،ازشون متنفرم
دستاشو توی هم قفل کرد و گفت:به هر حال،از این به بعد تو جزئی از این خانواده ای
نگاه ریزی به یورا انداخت و گفت:و تو..
یورا منتظر نگاهش کرد.
مادربزرگ گفت:از این به بعد کل کار های عمارت رو تو انجام میدی،چیدن میز،مرتب کردن اتاق ها،جارو کردن و...
یورا بعد از لحظه ای سکوت سرشو تکون داد و گفت:باشه.
غم رو توی صورت یورا حس کردم،اون فقط بخاطر اینکه یه نیمه انسانه باهاش بد رفتاری میشه.
مادربزرگ یکم از شراب خورد و گفت:شروع کنید
غذا گوشت بود و کنار هر بشقاب یه جام شراب گذاشته بودن.
جونگ کوک آروم در گوشم گفت:توی نقش بازی کردن حرف نداری
چیزی نگفتم و یه تیکه از گوشت خوردم.
همینطور که داشتم میجوییدم سرمو آوردم بالا،چشمم افتاد به یورو که با چشمهای کشیدهاش به جونگ کوک خیره شده بود،و جونگ کوک هم همینطور.
اونا همدیگه رو فراموش نکردن...
هنوز همو دوست دارن..
نمیدونم چرا ولی حس اضافه بودن و بی مصرف بودن بهم دست داد.
من دیشب بخاطر جونگ کوک تنها چیزی که داشتم رو از دست دادم..،من براش یه اسباب بازیم؟!...
#فیک#رمان#جیمین#بی_تی_اس#جرعه_ای_ازتو#وی#تهیونگ#جونگکوک#شوگا#نامجون#جی_هوپ#جین#سناریو
𝐚 𝐬𝐢𝐩 𝐨𝐟 𝐲𝐨𝐮
╰────────╯
جـرعــهایازتــو¹⁶
یورا از پنجره به ماه نگاهی انداخت و گفت:نیمه شب شده،وقتشه بریم سر میز
بلند شدم و نفس عمیقی کشیدم.
به سمت سالن غذا خوری رفتیم.
همه نشسته بودن و در سکوت منتظر ما بودن.
جونگ کوک روی صندلی لم داده بود و جامی که توی دستاش بود رو تکون میداد.
روی صندلی کنار جونگ کوک نشستم.
یورو روبه روی من نشسته بود و بهم خیره شده بود.
مادربزرگ گلوش رو صاف کرد و روبه من گفت:خب،خیلی درموردت کنجکاوم،خودت رو معرفی نمیکنی؟
موهامو زدم پشت گوشم و گفتم:من لورن هستم،پارک لورن
بعد لحظه ای سکوت ادامه دادم:راستش..من خانوادهام رو توی یه حادثه از دست دادم،انسان ها..اونا کل خانوادهام رو کشتن،دنبال یه سر پناه بودم که اینجا رو پیدا کردم و..
سرشو تکون داد و گفت:انسان ها..،ازشون متنفرم
دستاشو توی هم قفل کرد و گفت:به هر حال،از این به بعد تو جزئی از این خانواده ای
نگاه ریزی به یورا انداخت و گفت:و تو..
یورا منتظر نگاهش کرد.
مادربزرگ گفت:از این به بعد کل کار های عمارت رو تو انجام میدی،چیدن میز،مرتب کردن اتاق ها،جارو کردن و...
یورا بعد از لحظه ای سکوت سرشو تکون داد و گفت:باشه.
غم رو توی صورت یورا حس کردم،اون فقط بخاطر اینکه یه نیمه انسانه باهاش بد رفتاری میشه.
مادربزرگ یکم از شراب خورد و گفت:شروع کنید
غذا گوشت بود و کنار هر بشقاب یه جام شراب گذاشته بودن.
جونگ کوک آروم در گوشم گفت:توی نقش بازی کردن حرف نداری
چیزی نگفتم و یه تیکه از گوشت خوردم.
همینطور که داشتم میجوییدم سرمو آوردم بالا،چشمم افتاد به یورو که با چشمهای کشیدهاش به جونگ کوک خیره شده بود،و جونگ کوک هم همینطور.
اونا همدیگه رو فراموش نکردن...
هنوز همو دوست دارن..
نمیدونم چرا ولی حس اضافه بودن و بی مصرف بودن بهم دست داد.
من دیشب بخاطر جونگ کوک تنها چیزی که داشتم رو از دست دادم..،من براش یه اسباب بازیم؟!...
#فیک#رمان#جیمین#بی_تی_اس#جرعه_ای_ازتو#وی#تهیونگ#جونگکوک#شوگا#نامجون#جی_هوپ#جین#سناریو
- ۲.۴k
- ۳۰ آذر ۱۴۰۴
دیدگاه ها (۰)
در حال بارگزاری
خطا در دریافت مطلب های مرتبط