عشق درسایه سلطنت پارت73
🎁
جملات من توش به کار رفته بود و نمونه کامل یه نامه دو پهلو و مبهم بود که الان تنها چیزی بود که تهیونگ بهش نیاز
داشت. لبخندی زدم و به تایید سر تکون دادم...نامه رو گرفت و مهر خودش رو بهش زد و مهر و مومش کرد و سمت نامجون گرفتش
نامجون لبخندی به من زد و نامه رو گرفت و رفت...
تهیونگ: به کاری که مشغول بودین ادامه بدین
تعظیمی کردم و دوباره سر میز جسیکا برگشتم و نشستم
جسیکا سریع گفت
جسیکا :پشتت به پادشاهه..
شونه بالا انداختم و گفتم
مری:گل پشت و رو نداره
جسیکا پخ زد زیر خنده برگشتم دیدم تهیونگ دست به سینه و با به لبخند باریک ولی جدی که میگفت جمله مون رو شنیده نگام میکرد... دوباره شونه بالا انداختم و سمت جسیکا برگشتم و گفتم
مری: خوب چیه؟؟ خودشون گفتن به کاری که مشغول بودم
ادامه بدم دارم ادامه میدم خوب....
و مشغول شدم جسیکا دست زیرچونه زده بود و نگام میکرد.
اروم گفتم
مری:حواست رو بده به درس فک نکن داداش جونت
اینجا نشسته کاریت ندارمااا.. جس نفهمی اتیشت میزنماااا...
جسیکا لبخند دندون نمایی بهم زد و اروم گفت
جسیکا: زورت به داداش پادشاهم نمیرسه...
لبخندی زدم و اروم گفتم
مری: هر هر چه خوش خیال.. معلومه که میرسه...
جسیکا : امتحان کنیم؟
وقبل اینکه من فرصت کنم چیزی بگم بلند گفت
جسیکا: پادشاه... اگه من در درسم کوتاهی کنم شما اجازه میدین اتیشم بزنن؟؟
عه.. عه.. دختره چه بی جنبه است تهیونگ جدی گفت
تهیونگ: اگه کوتاهی کنی قبل اینکه اون گل پشت و رو اتیشت بزنه خودم این کار رو میکنم..
تهیونگ از روی صندلیش بلند شد و رفت بیرون به محض بسته شدن در من و جسیکا پخ زدیم زیر خنده
مری:چه گوش هاایی داره... ما که اروم حرف میزدیم
خندید و گفت
جسیکا: تهیونگ همیشه گوشاش تیز بوده.. وااای خدا... شنیدی... گفت قبل تو اتیشم میزنه... گل پشت و رو...
دوتایی باز زدیم زیر خنده تدریسم رو شروع کردم جسيكا مثل بلبل تکرار میکرد...از اتاق که بیرون اومدیم هیاهویی تو طبقه پایین برپا بود. جسیکا با ذوق گفت
جسیکا : وااای خدای من.. کولی اومده
مری: کولی؟؟
جسیکا : اره... اون کل دنیا رو میگرده و بهترین اجناس جدید
جهان رو به قصر میاره...
و با ذوق دوید و رفت پایین اروم رفتم پایین مادر و خاله و دختر خاله های تهیونگ و کاترین و جسيكا وكل زنهای اشرافی قصر که جمعا گمانم 50 یا 60 نفری میشدن پر سر و صدا لباسها و پارچه های رنگارنگ رو اینور و اونور میکردن و بلند بلند با هم حرف میزدن و میخندیدن بی میل رفتم پیششون
بی تفاوت و بی ذوق لباسها و پارچه هایی رو که از نظر
بقیه خیلی محشر بودن رو از نظر گذروندم که....
جملات من توش به کار رفته بود و نمونه کامل یه نامه دو پهلو و مبهم بود که الان تنها چیزی بود که تهیونگ بهش نیاز
داشت. لبخندی زدم و به تایید سر تکون دادم...نامه رو گرفت و مهر خودش رو بهش زد و مهر و مومش کرد و سمت نامجون گرفتش
نامجون لبخندی به من زد و نامه رو گرفت و رفت...
تهیونگ: به کاری که مشغول بودین ادامه بدین
تعظیمی کردم و دوباره سر میز جسیکا برگشتم و نشستم
جسیکا سریع گفت
جسیکا :پشتت به پادشاهه..
شونه بالا انداختم و گفتم
مری:گل پشت و رو نداره
جسیکا پخ زد زیر خنده برگشتم دیدم تهیونگ دست به سینه و با به لبخند باریک ولی جدی که میگفت جمله مون رو شنیده نگام میکرد... دوباره شونه بالا انداختم و سمت جسیکا برگشتم و گفتم
مری: خوب چیه؟؟ خودشون گفتن به کاری که مشغول بودم
ادامه بدم دارم ادامه میدم خوب....
و مشغول شدم جسیکا دست زیرچونه زده بود و نگام میکرد.
اروم گفتم
مری:حواست رو بده به درس فک نکن داداش جونت
اینجا نشسته کاریت ندارمااا.. جس نفهمی اتیشت میزنماااا...
جسیکا لبخند دندون نمایی بهم زد و اروم گفت
جسیکا: زورت به داداش پادشاهم نمیرسه...
لبخندی زدم و اروم گفتم
مری: هر هر چه خوش خیال.. معلومه که میرسه...
جسیکا : امتحان کنیم؟
وقبل اینکه من فرصت کنم چیزی بگم بلند گفت
جسیکا: پادشاه... اگه من در درسم کوتاهی کنم شما اجازه میدین اتیشم بزنن؟؟
عه.. عه.. دختره چه بی جنبه است تهیونگ جدی گفت
تهیونگ: اگه کوتاهی کنی قبل اینکه اون گل پشت و رو اتیشت بزنه خودم این کار رو میکنم..
تهیونگ از روی صندلیش بلند شد و رفت بیرون به محض بسته شدن در من و جسیکا پخ زدیم زیر خنده
مری:چه گوش هاایی داره... ما که اروم حرف میزدیم
خندید و گفت
جسیکا: تهیونگ همیشه گوشاش تیز بوده.. وااای خدا... شنیدی... گفت قبل تو اتیشم میزنه... گل پشت و رو...
دوتایی باز زدیم زیر خنده تدریسم رو شروع کردم جسيكا مثل بلبل تکرار میکرد...از اتاق که بیرون اومدیم هیاهویی تو طبقه پایین برپا بود. جسیکا با ذوق گفت
جسیکا : وااای خدای من.. کولی اومده
مری: کولی؟؟
جسیکا : اره... اون کل دنیا رو میگرده و بهترین اجناس جدید
جهان رو به قصر میاره...
و با ذوق دوید و رفت پایین اروم رفتم پایین مادر و خاله و دختر خاله های تهیونگ و کاترین و جسيكا وكل زنهای اشرافی قصر که جمعا گمانم 50 یا 60 نفری میشدن پر سر و صدا لباسها و پارچه های رنگارنگ رو اینور و اونور میکردن و بلند بلند با هم حرف میزدن و میخندیدن بی میل رفتم پیششون
بی تفاوت و بی ذوق لباسها و پارچه هایی رو که از نظر
بقیه خیلی محشر بودن رو از نظر گذروندم که....
- ۴۴.۸k
- ۲۹ آذر ۱۴۰۳
دیدگاه ها (۹)
در حال بارگزاری
خطا در دریافت مطلب های مرتبط