سلاماین اتفاقی که تعریف میکنم مربوط میشه به سال پیش

سلام.این اتفاقی که تعریف میکنم مربوط میشه به ٢ ٣ سال پیش.صبح بود توی اتاقم خواب وبیدار بودم.پدرم و خواهرم سر کار میرفتن.فقط میدونستم مادرم اون ساعت خونست.تو خواب و بیداری صدای پاهاشو میشنیدم که از این اتاق به اون اتاق میرفت میدونستم صبحا زودتربیدار میشه و خونه رو مرتب میکنه.خلاصه حس میکردم مادرم هست.. بعد از نیم ساعت غلت زدن از جام بلند شدم رفتم ازاتاق بیرون.اتاق پدرو مادرم انتهای راهروئه واسه همین از اتاق من دید نداره.همین که اومدم بیرون مامانم منو صدا کرد با صدای واضح ولی آروم. گفتم بله جواب نداد طبق معمول گفتم مامانا کلا صدا میکنن بعدش هیچی نمیگن.اهمیت ندادم رفتم آشپزخونه صبحانه خوردم و همش حس میکردم مامانم داخل اتاقشه.بعداز صبحانه همین جوری که میرفتم به سمت اتاق مامانم صداش کردم گفتم بله مامان رفتم تو اتاق دیدم نیست..! خشکم زد.از ترسم دوییدم در واحدمونو باز کردم وایسادم تو پا گردمون.یه چن دیقه همونجوری موندم اومدم زنگ زدم به موبایل مامانم.از صدام فهمید گفتم من فکر کردم خونه ای از اتاق صدام کردی گفت من ٢ ساعته اومدم خونه مامان بزرگ.مامان بزرگم باهام حرف زد گفتم بهش صداش عین مامانم بود پس کی صدام کرد؟ مامان بزرگم گفت: همزاد... همزادش بوده...
دیدگاه ها (۸)

سلام این داستانی که میخوام بگم کاملا واقعیه و برای خودم پیش ...

سلام یدالله هستم ازتهران الان چهل سالمه حدودسیزده ساله که از...

داستان ترسناک این داستان مربوط به سال ۹۵ میشه ما قصد رفتن به...

✨ وحشتناکترین زن جهانرنی اهل بنگلادش با برآمدگیهای متعدد در...

قهوه تلخ پارت ۳۶ویو دازای چویا رو رسوندیم ، رفتیم خونه . وار...

همیشگی من

در حال بارگزاری

خطا در دریافت مطلب های مرتبط