با تعجب به رفتنش نگاه میکردم
꧁ 𝘿𝙖𝙧𝙠 𝙡𝙞𝙛𝙚 ꧂
𝙥𝙖𝙧𝙩⁶⁰
با تعجب به رفتنش نگاه میکردم...
جیمین: دقیقا الان چه اتفاقی افتاد؟...
ا/ت: راستش... منم متوجه نشدم.
نفسم رو کلافه دادم بیرون برگشتم سمت سوهیون.
ا/ت: دستت خوبه؟
سوهیون: خوبم مشکلی نیست.
سرم رو یه تکون ریز دادم یه لبخند زدم.
ا/ت: من... میرم بخوابم. شب بخیر.
از اتاق اومدم بیرون در رو اروم بستم.
رفتم لبه پله ها... در عمارت نیمه باز بود.
حتما جونگکوک رفته تو حیاط عمارت.
بیخیال این افکار شدم رفتم سمت اتاقم.
مثل همیشه صدای پاشنه چکمه هام تو راه رو اکوا میشد.
در اتاقم رو باز کردم رفتم داخل...
تلو تلو رفتم سمت تخت روش بیهوش شدم...
.
.
.
یه چیزی روی دلم سنگینی میکرد.
نمیزاشت بخوابم...
رپی تخت نشستم یکم شقیقه هامو ماساژ دادم چندتا نفس عمیق کشیدم.
پتو رو کنار زدم...
بلند شدم در بالکن رو باز کردم.
این هوا... این هوا همیشه یه ارانش خاصی داره...
هوا سرده...اما این سردی رو با تمام وجودم دوست دارم.
اما با حس قطره های بارون روی صورتم این حس از بین رفت.
خواستم برم تو اتاق که...
جونگکوک رو روی پله های حیاط عمارت دیدم.
نشسته بود سرشو گرفته بود...
بی اختیار از اتاق رفتم بیرون...
اذوم از پله ها اومدم پایین...
عمارت تو تاریکی مطلق بود.
در عمارت رو باز کردم...
یکم نزدیک جونگکوک شدم که همینجور که سرش رو گرفته بود با صدای اروم اما عصبی حرف زد...
جونگکوک: چرا اومدی اینجا...
ا/ت: اومدم که... یکم هوا بخورم.
نیشخند صدا دار زد..
بلند شد برگشت سمتم.
جونگکوک: برای چی اومدی تو الفا ها؟!!
ا/ت: قربان... منظورتون چیه من...
جونگکوک: مگه بهت نگفتم مافیا جای عاشق شدن نیست؟!!! میدونستم.... از همون اول میدونستم اومدی تو الفا که عشق بازی کنی...
ا/ت: چی؟ من...
جونگکوک: دهنتو ببند.
با تنه ای که بهم زد از کنارم رد شد.
تنه ای که بهم زد باعث شد شونم خیلی درد بگیره....
اروم چشمام رو بستم با دستم یکم شونم رو ماساژ دادم...
واقعا؟... شروع کردم به بلند خنیدن...
همتون... همیتون مثل تمید... همیتون یه عوضی هستید.... چرا... چرا انقدر همیشه بتم تهمت دروغ میزنید...
خندم تبدیل به گریه شد... دیگه بسه... تا کی میخواین هی تهمت دروغ بزنید.
منم انسانم. درد کشیدن من براتون لذت بخشه؟
همونجا روی پله نشستم...
بارون شدید شدت بود.
انگار که اونم به حال من گریش گرفته بود...
............................................................
دخملای گل چون امتحانام شروع شده متاسفانه وقت نمیکنم پارت بزارم.
و ممکنه تا اخر دی نتونم براتون زیاد پارت بزارم یا ممکنه نزارم پس امیدوارم درک کنید 🎀🍓
𝙥𝙖𝙧𝙩⁶⁰
با تعجب به رفتنش نگاه میکردم...
جیمین: دقیقا الان چه اتفاقی افتاد؟...
ا/ت: راستش... منم متوجه نشدم.
نفسم رو کلافه دادم بیرون برگشتم سمت سوهیون.
ا/ت: دستت خوبه؟
سوهیون: خوبم مشکلی نیست.
سرم رو یه تکون ریز دادم یه لبخند زدم.
ا/ت: من... میرم بخوابم. شب بخیر.
از اتاق اومدم بیرون در رو اروم بستم.
رفتم لبه پله ها... در عمارت نیمه باز بود.
حتما جونگکوک رفته تو حیاط عمارت.
بیخیال این افکار شدم رفتم سمت اتاقم.
مثل همیشه صدای پاشنه چکمه هام تو راه رو اکوا میشد.
در اتاقم رو باز کردم رفتم داخل...
تلو تلو رفتم سمت تخت روش بیهوش شدم...
.
.
.
یه چیزی روی دلم سنگینی میکرد.
نمیزاشت بخوابم...
رپی تخت نشستم یکم شقیقه هامو ماساژ دادم چندتا نفس عمیق کشیدم.
پتو رو کنار زدم...
بلند شدم در بالکن رو باز کردم.
این هوا... این هوا همیشه یه ارانش خاصی داره...
هوا سرده...اما این سردی رو با تمام وجودم دوست دارم.
اما با حس قطره های بارون روی صورتم این حس از بین رفت.
خواستم برم تو اتاق که...
جونگکوک رو روی پله های حیاط عمارت دیدم.
نشسته بود سرشو گرفته بود...
بی اختیار از اتاق رفتم بیرون...
اذوم از پله ها اومدم پایین...
عمارت تو تاریکی مطلق بود.
در عمارت رو باز کردم...
یکم نزدیک جونگکوک شدم که همینجور که سرش رو گرفته بود با صدای اروم اما عصبی حرف زد...
جونگکوک: چرا اومدی اینجا...
ا/ت: اومدم که... یکم هوا بخورم.
نیشخند صدا دار زد..
بلند شد برگشت سمتم.
جونگکوک: برای چی اومدی تو الفا ها؟!!
ا/ت: قربان... منظورتون چیه من...
جونگکوک: مگه بهت نگفتم مافیا جای عاشق شدن نیست؟!!! میدونستم.... از همون اول میدونستم اومدی تو الفا که عشق بازی کنی...
ا/ت: چی؟ من...
جونگکوک: دهنتو ببند.
با تنه ای که بهم زد از کنارم رد شد.
تنه ای که بهم زد باعث شد شونم خیلی درد بگیره....
اروم چشمام رو بستم با دستم یکم شونم رو ماساژ دادم...
واقعا؟... شروع کردم به بلند خنیدن...
همتون... همیتون مثل تمید... همیتون یه عوضی هستید.... چرا... چرا انقدر همیشه بتم تهمت دروغ میزنید...
خندم تبدیل به گریه شد... دیگه بسه... تا کی میخواین هی تهمت دروغ بزنید.
منم انسانم. درد کشیدن من براتون لذت بخشه؟
همونجا روی پله نشستم...
بارون شدید شدت بود.
انگار که اونم به حال من گریش گرفته بود...
............................................................
دخملای گل چون امتحانام شروع شده متاسفانه وقت نمیکنم پارت بزارم.
و ممکنه تا اخر دی نتونم براتون زیاد پارت بزارم یا ممکنه نزارم پس امیدوارم درک کنید 🎀🍓
- ۶۷۷
- ۰۵ دی ۱۴۰۴
دیدگاه ها (۶)
در حال بارگزاری
خطا در دریافت مطلب های مرتبط