نیست صاحب نفسی درک کند حال مرا

نیست صاحب نفَسی، درک کند حالِ مرا
کاش این شعر بگوید به تو احوال مرا

طوطیِ چشمِ تو پرواز کنان رفت و ندید
که به قیچی زده دنیا، پَرِ آمالِ مرا

منطق و فلسفه ات پخته شده اما حیف
عشق باید بکُند پخته، دلِ کالِ مرا

تو خودت خواسته ای بی منِ مسکین بپَری
و همین خواسته ات، بسته پر و بالِ مرا

الفِ قامتِ من، مشقِ الفبای تو بود
رفتی و هیچ ندیدی کمرِ دالِ مرا

نفَسی نیست که بی یادِ تو از سینه رود
بنِگر این ثانیه های شده چون سالِ مرا

من چِسان شرح دهم مرگِ دلم را به غزل
برسانید به من حضرتِ غسّالِ مرا
دیدگاه ها (۸)

باور نداشتم که زنی بتواندشهری را بسازد و به آنآفتاب و دریا ب...

حالم خوب است چونصبح به محض چشم گشودن به خدا سلام کردم ؛حالم ...

خدایا هرگاه عاشقانه خواندمت عاشقانه تر جواب دادی...هرگاه خال...

بی قرار توام ودر دل تنگم گله هاستآه بی تاب شدن عادت کم حوصله...

در حال بارگزاری

خطا در دریافت مطلب های مرتبط