سایه های عشق
پارت ۲
چویا : چی داری میگی کیتسونه ی عجیب و غریب ؟!
دازای : مگر راه دیگه ای هم هست ؟!
چویا : اون سنگ باستانی برای منه فکر میکنی قدرت و جادوی اون رو با تو شریک میشم ؟!
دازای : اصن چرا باید دنبال همچین چیزی بگردی ؟!
چویا : چون با اون میتونم پادشاه جادوگرا بشم و بر دنیا سلطه کنم
دازای : حکمرانی بر دنیا ؟! اونم توی بدبختی این همه عالم ؟! توی این سایه ها و تاریکی ؟! تو احمقی مگه نه ؟!
چویا : مگر چه اتفاقی میفته ها ؟!
دازای : این کار فقط خرابش میکنه همه مردم توی درد و عذابن ! نه شاهی نه سلطنتی ! همه نابود شدند !
چویا : پ..پس میگی چیکار کنیم ؟
دازای میره نزدیک و دستش رو روی شونه چویا میزاره
دازای : نمیشناسمت ولی...درد رو توی گذشته ات میبینم...با من همیار شو قول میدم همه چیز درست میشه...
چویا با یاد اوری گذشته اش چشماش گشاد میشه و دستاش میلرزه
چویا : لطفا به گذشته اشاره نکن....
دازای : باشه...ام میخوای امشب پیش من بمونی ؟
چویا : نمیدونم...خب شاید...
دازای : باشه
چویا لباسش رو مرتب میکنه و اسلحش رو توی غلاف میزاره اهی میکشه و دنبال دازای راه میفته
ویو دازای :
چه مو هویجک سرسخت و احمقی ولی دوست داشتنیه فکر میکنم از گذشته اش وحشت داره چون حالش به هم ریخت و الان به طرز عجیبی ساکته
بالاخره رسیدیم به خونه من در رو باز کردم رفتم و یه اتاق براش اماده کردم اومد داخل اتاق و روی تشکش نشست لباساش رو عوض کرد و خوابید منم رفتم چراغ هارو خاموش کردم و خوابیدم
فردا ، ویو چویا :
تا همین که نور خورشید به داخل تابید بیدار شدم افتاب تازه طلوع کرده بود هنوز کامل چشمام رو باز نکرده بودم سرمو اوردم بالا که ...
دازای : صبح بخیر !
پریدم هوا و ترسیدم
چویا : هی ! میخوای زهر ترکم کنی یا فقط صبح بخیر بگی ؟
دازای خنده ای میکنه
دازای : انگار ترسوندمت ببخشید
چویا : نه بیخیال
دازای : بیا کمی صبونه درست کردم
چویا : نمیخوام...
دازای : از دیشب هیچی نخوردی
ادامه دارد.....
چویا : چی داری میگی کیتسونه ی عجیب و غریب ؟!
دازای : مگر راه دیگه ای هم هست ؟!
چویا : اون سنگ باستانی برای منه فکر میکنی قدرت و جادوی اون رو با تو شریک میشم ؟!
دازای : اصن چرا باید دنبال همچین چیزی بگردی ؟!
چویا : چون با اون میتونم پادشاه جادوگرا بشم و بر دنیا سلطه کنم
دازای : حکمرانی بر دنیا ؟! اونم توی بدبختی این همه عالم ؟! توی این سایه ها و تاریکی ؟! تو احمقی مگه نه ؟!
چویا : مگر چه اتفاقی میفته ها ؟!
دازای : این کار فقط خرابش میکنه همه مردم توی درد و عذابن ! نه شاهی نه سلطنتی ! همه نابود شدند !
چویا : پ..پس میگی چیکار کنیم ؟
دازای میره نزدیک و دستش رو روی شونه چویا میزاره
دازای : نمیشناسمت ولی...درد رو توی گذشته ات میبینم...با من همیار شو قول میدم همه چیز درست میشه...
چویا با یاد اوری گذشته اش چشماش گشاد میشه و دستاش میلرزه
چویا : لطفا به گذشته اشاره نکن....
دازای : باشه...ام میخوای امشب پیش من بمونی ؟
چویا : نمیدونم...خب شاید...
دازای : باشه
چویا لباسش رو مرتب میکنه و اسلحش رو توی غلاف میزاره اهی میکشه و دنبال دازای راه میفته
ویو دازای :
چه مو هویجک سرسخت و احمقی ولی دوست داشتنیه فکر میکنم از گذشته اش وحشت داره چون حالش به هم ریخت و الان به طرز عجیبی ساکته
بالاخره رسیدیم به خونه من در رو باز کردم رفتم و یه اتاق براش اماده کردم اومد داخل اتاق و روی تشکش نشست لباساش رو عوض کرد و خوابید منم رفتم چراغ هارو خاموش کردم و خوابیدم
فردا ، ویو چویا :
تا همین که نور خورشید به داخل تابید بیدار شدم افتاب تازه طلوع کرده بود هنوز کامل چشمام رو باز نکرده بودم سرمو اوردم بالا که ...
دازای : صبح بخیر !
پریدم هوا و ترسیدم
چویا : هی ! میخوای زهر ترکم کنی یا فقط صبح بخیر بگی ؟
دازای خنده ای میکنه
دازای : انگار ترسوندمت ببخشید
چویا : نه بیخیال
دازای : بیا کمی صبونه درست کردم
چویا : نمیخوام...
دازای : از دیشب هیچی نخوردی
ادامه دارد.....
- ۳.۶k
- ۱۹ شهریور ۱۴۰۴
دیدگاه ها (۱۱)
در حال بارگزاری
خطا در دریافت مطلب های مرتبط