انتخاب در تاریکی
پارت ۱
باران آرام اما پیوسته روی شیشههای کافه میکوبید، طوری که هر قطره انگار لحظهها را کند میکرد. تو پشت پنجره نشسته بودی، لیوان قهوهات هنوز داغ و بخارآلود، و چشمهایت روی خیابان مرطوب که نور نئونها روی آسفالت درخشان بازی میکرد، دوخته بود. حس میکردی چیزی در هوا تغییر کرده؛ نه صدایی، نه حرکتی، فقط یک نوع سنگینی که نمیتوانستی اسمش را بگذاری.
در باز شد. صدای ملایم جیرجیر لولا، اما با هر قدمی که به سمت تو آمد، قلبت تندتر زد. او وارد شد. لباس سیاه و ساده، قد بلند و قامت متناسبش مثل سایهای میان نورهای رنگی کافه میرقصید. چشمهای تیرهاش، که حتی در نور کم هم برق میزد، مستقیم به تو خیره شدند.
بیصدا کنار میزت نشست، فاصلهی درست و امن را حفظ کرد، اما وجودش مثل آهنربایی تو را کشید به سمت خودش. لبخندش نصفه بود، مرموز و وسوسهکننده. «منتظر کسی هستی؟» صدایش نرم و آرام بود، اما تو حس کردی لحنش مثل هشدار است و دعوت همزمان.
نفس عمیقی کشیدی، اما قبل از اینکه جوابت را بدهی، احساس کردی قلبت نمیتواند جلوتر از مغزت حرکت کند. «نه… کسی نیست.» صدایت کمی لرزان بود، اما خودش را جمع و جور کردی.
او لبخند کوتاهی زد و گفت: «خوب، پس انگار قراره با من باشی، حداقل برای همین لحظه.» و نگاهش پر از چیزی بود که تو هنوز نمیتوانستی تشخیصش بدهی؛ چیزی بین بازی و حقیقت، تهدید و محافظت.
ساعتی بعد، کافه تقریباً خالی شد و تنها صدای باران و موسیقی ملایم باقی ماند. او کنار تو نشست و بدون مقدمه، جوری که گویی صحبتهای پیشین اهمیتی نداشتند، گفت: «دنیا بیرون… متفاوت است. اگر بخواهی با من راه بیایی، باید بدونی چه چیزی در انتظارته.»
تو با کنجکاوی و کمی ترس پرسیدی: «چه چیزی؟»
او سرش را کمی نزدیک آورد، نفس گرمش روی گردنت حس شد، و گفت: «چیزی که میتونه هم تو را بسازه، هم بشکند. اما… با من، هیچ وقت تنها نخواهی بود.»
قلبت بیقرار شد. این اولین بار بود که کسی با چنین اعتماد و قدرتی به تو نگاه کرده بود، کسی که نه فقط جذاب بود، بلکه حضورش حس امنیت و خطر را همزمان به تو القا میکرد.
ادامه در کامنت...
__________________________
-----------
#fake
باران آرام اما پیوسته روی شیشههای کافه میکوبید، طوری که هر قطره انگار لحظهها را کند میکرد. تو پشت پنجره نشسته بودی، لیوان قهوهات هنوز داغ و بخارآلود، و چشمهایت روی خیابان مرطوب که نور نئونها روی آسفالت درخشان بازی میکرد، دوخته بود. حس میکردی چیزی در هوا تغییر کرده؛ نه صدایی، نه حرکتی، فقط یک نوع سنگینی که نمیتوانستی اسمش را بگذاری.
در باز شد. صدای ملایم جیرجیر لولا، اما با هر قدمی که به سمت تو آمد، قلبت تندتر زد. او وارد شد. لباس سیاه و ساده، قد بلند و قامت متناسبش مثل سایهای میان نورهای رنگی کافه میرقصید. چشمهای تیرهاش، که حتی در نور کم هم برق میزد، مستقیم به تو خیره شدند.
بیصدا کنار میزت نشست، فاصلهی درست و امن را حفظ کرد، اما وجودش مثل آهنربایی تو را کشید به سمت خودش. لبخندش نصفه بود، مرموز و وسوسهکننده. «منتظر کسی هستی؟» صدایش نرم و آرام بود، اما تو حس کردی لحنش مثل هشدار است و دعوت همزمان.
نفس عمیقی کشیدی، اما قبل از اینکه جوابت را بدهی، احساس کردی قلبت نمیتواند جلوتر از مغزت حرکت کند. «نه… کسی نیست.» صدایت کمی لرزان بود، اما خودش را جمع و جور کردی.
او لبخند کوتاهی زد و گفت: «خوب، پس انگار قراره با من باشی، حداقل برای همین لحظه.» و نگاهش پر از چیزی بود که تو هنوز نمیتوانستی تشخیصش بدهی؛ چیزی بین بازی و حقیقت، تهدید و محافظت.
ساعتی بعد، کافه تقریباً خالی شد و تنها صدای باران و موسیقی ملایم باقی ماند. او کنار تو نشست و بدون مقدمه، جوری که گویی صحبتهای پیشین اهمیتی نداشتند، گفت: «دنیا بیرون… متفاوت است. اگر بخواهی با من راه بیایی، باید بدونی چه چیزی در انتظارته.»
تو با کنجکاوی و کمی ترس پرسیدی: «چه چیزی؟»
او سرش را کمی نزدیک آورد، نفس گرمش روی گردنت حس شد، و گفت: «چیزی که میتونه هم تو را بسازه، هم بشکند. اما… با من، هیچ وقت تنها نخواهی بود.»
قلبت بیقرار شد. این اولین بار بود که کسی با چنین اعتماد و قدرتی به تو نگاه کرده بود، کسی که نه فقط جذاب بود، بلکه حضورش حس امنیت و خطر را همزمان به تو القا میکرد.
ادامه در کامنت...
__________________________
-----------
#fake
- ۲.۶k
- ۰۳ آبان ۱۴۰۴
دیدگاه ها (۱)
در حال بارگزاری
خطا در دریافت مطلب های مرتبط