سایه های عشق
ویو دازای:
به چهره مظلومانه و آسیب پذیرشون نگاه کردم و پوزخندی زدم دستم رو بلند کردم و موهای چویا رو نوازش کردم
دازای: هوی کله هویجی من بیدار شو
پلک های چویا به آرومی تکون خورد و ناله ای از خواب آلودی سر داد
چویا: ها چیه؟....کیه؟
دازای: صبح بخیر خوابالو
چویا به آرومی خودش رو تکون داد و بلند شد بدنش رو کش و قوص داد و چشماش رو مالید
چویا: ممم.... هوا رطوبت زیادی داره، تازه بارون بند اومده؟
خندیدم و دستی به موهای قهوه ایم کشیدم
دازای: خب احتمالا
و آروم با چهره ای مصمم به اکوتاگاوا نگاه کردم و دستم رو روی شونه ش گذاشتم و آروم تکونش دادم
دازای: بلند شو فسقلی!
اکو دستاش رو دور دم دازای حلقه کرد و با ناله ای و صدای گرفته زمزمه کرد
اکو: میخوام بخوابم.....
اهی از ناامیدی کشیدم و دستمو روی پیشونیم گذاشتم
دازای: ای خدااا من از دست این جوجه چیکار کنم!
چویا با خنده ای سرشو تکون داد
چویا: بزار بخوابه تا اون موقع یه حیوونی چیزی شکار میکنم بخوریم
دازای: خیلی خب باشه
ویو چویا:
از اونا دور شدم و کمی چرخیدم تا چیزی پیدا کنم. چه مرضی بود؟ هیچ حیوون درست و حسابی پیدا نکردم! پس برای اخرین شانس رفتم سمت یه رودخونه. قلابی درست کردم و صبورانه نشستم تا ماهی بگیرم و بعد چند دقیقه برگشتم پیش دازای
چویا: چند تا ماهی گرفتم فقط باید آتیش روشن کنیم و بپزیمشون
دازای: این رو بسپور به من. تو توی آشپزی بدجور گند میزنی
چویا: نانی؟! معلومه که نه!
دازای تا خواست بلند شه متوجه شد اکو بهش چسبیده دازای زیر لب غر زد و زمزمه کرد
دازای: لعنت بر این شانس گند ما.....
خیلی دیر گذاشتم و خب شرمنده-_-
به چهره مظلومانه و آسیب پذیرشون نگاه کردم و پوزخندی زدم دستم رو بلند کردم و موهای چویا رو نوازش کردم
دازای: هوی کله هویجی من بیدار شو
پلک های چویا به آرومی تکون خورد و ناله ای از خواب آلودی سر داد
چویا: ها چیه؟....کیه؟
دازای: صبح بخیر خوابالو
چویا به آرومی خودش رو تکون داد و بلند شد بدنش رو کش و قوص داد و چشماش رو مالید
چویا: ممم.... هوا رطوبت زیادی داره، تازه بارون بند اومده؟
خندیدم و دستی به موهای قهوه ایم کشیدم
دازای: خب احتمالا
و آروم با چهره ای مصمم به اکوتاگاوا نگاه کردم و دستم رو روی شونه ش گذاشتم و آروم تکونش دادم
دازای: بلند شو فسقلی!
اکو دستاش رو دور دم دازای حلقه کرد و با ناله ای و صدای گرفته زمزمه کرد
اکو: میخوام بخوابم.....
اهی از ناامیدی کشیدم و دستمو روی پیشونیم گذاشتم
دازای: ای خدااا من از دست این جوجه چیکار کنم!
چویا با خنده ای سرشو تکون داد
چویا: بزار بخوابه تا اون موقع یه حیوونی چیزی شکار میکنم بخوریم
دازای: خیلی خب باشه
ویو چویا:
از اونا دور شدم و کمی چرخیدم تا چیزی پیدا کنم. چه مرضی بود؟ هیچ حیوون درست و حسابی پیدا نکردم! پس برای اخرین شانس رفتم سمت یه رودخونه. قلابی درست کردم و صبورانه نشستم تا ماهی بگیرم و بعد چند دقیقه برگشتم پیش دازای
چویا: چند تا ماهی گرفتم فقط باید آتیش روشن کنیم و بپزیمشون
دازای: این رو بسپور به من. تو توی آشپزی بدجور گند میزنی
چویا: نانی؟! معلومه که نه!
دازای تا خواست بلند شه متوجه شد اکو بهش چسبیده دازای زیر لب غر زد و زمزمه کرد
دازای: لعنت بر این شانس گند ما.....
خیلی دیر گذاشتم و خب شرمنده-_-
- ۱۰.۲k
- ۰۳ آبان ۱۴۰۴
دیدگاه ها (۹)
در حال بارگزاری
خطا در دریافت مطلب های مرتبط