خیالات خودش را خسته و بی حال می بافد

خیالات خودش را خسته و بی حال می بافد
به یاد کودکش امشب زنی که شال می بافد
زمستان فصل مرگ آرزو هایش رسید اما
نشسته با دلی از عشق مالامال می بافد
به یاد گونه های سرخ طفلش سخت می گرید
و در پایین شال او دو سیب کال می بافد
تجسم می کند لبخندهای دلربایش را
و بر لبهای شالش دانه دانه خال می بافد
و می داند که هرگز مرگ پایان کبوتر نیست
کبوتر بچه ای را با هزاران بال می بافد
گل پونه، گل شب بو، بخواب ای ماه غمگینم
خدا با دست های من برایت شال می بافد
دیدگاه ها (۸)

ادم اینجا تنهاست ودراین تنهاییسایه نارونی تا ابدیـــت جاریست

کوچ پرنده ها را دوست ندارممیدانمپرنده ای که کوچ کنددل کندن ر...

خدایا میخواستم بنویسم خیلے تنهایم اما سجاده ام را که دیدم ...

در حال بارگزاری

خطا در دریافت مطلب های مرتبط