مرگ ، پشتِ سرمان بود...نمی دانستیمبوسه ی آخرمان بود نمی دانس...

چه هنگام می‌زیسته‌ام؟کدام مجموعه‌ پیوسته‌ روزها و شبان را من...

‌در نیستدر نیستراه نیستشب نیستماه نیستنه روز ونه آفتاب،مابیر...

دلم کَپَک زده، آهکه سطری بنویسم از تنگیِ‌ دل،همچون مهتاب ‌زد...

باریدلدر این برهوتدیگرگونه چشم اندازی می طلبد...#شاملوی_بزرگ

در حال بارگزاری

خطا در دریافت مطلب های مرتبط