#رمان_نفرین#قسمت_دهم

آنقدر از دیدن زخم عجیب صورتش ترسیدم که متوجه نشدم....#رمان_ن...

از روی وحشت تکرار کردم: ایدز؟#رمان_نفرین#قسمت_هشتم

میخوام به خانواده ات خبر بدم....#رمان_نفرینقسمت_هفتم

سرش داد زدم و با او گلاویز شدم که اسلحه ای روی شقیقه ام قرار...

احساس میکردم دست و پایم را به چند اسب جنگی بسته اند و آنها ر...

نمی دانستم چه حادثه ای درحال وقوع است...#رمان_نفرینقسمت_چهار...

#رمان_نفرین#قسمت_سوم⚰ 👠

در حال بارگزاری

خطا در دریافت مطلب های مرتبط