اره عشقم من فقط تورو میخوام بعد دستشو کشید تا همراه خودش ببر...

اولش پسره متوجه من شد  بعد که ازیتا خط نگاشو دنبال کرد به من...

قانع شده  بودم  ولی بازم  شک داشتم  ولی  جوری  خودمو  نشون د...

تعجب کردم   مگه میشه دوستای به این احمقیدادن با زندگی و احسا...

با حرص دست ازیتا رو گرفت و بلندش کرد و گفت  اینجا با این بچه...

اومد نشست ازش پرسیدم اون کی بود گفت داداشممنم یه اهانی گفتم ...

یکم هول شده بود میدونستم حدس بزنم ولی بیخیالش شدماول من شروع...

یه هفته  گذشته بود ولی من نتونستم بودم بهش زنگ بزنم   بلاخره...

داستان زندگی من از اونجایی شروع شد که داشتم برا اینکه حوصلم ...

در حال بارگزاری

خطا در دریافت مطلب های مرتبط