این مَن ، مَنِ قبل نیست ،این آدم ، آواریست که روز به روز آجر...

ما گم شده ایم

عاشقانه هایم تمام شد

غبار غم یعنی سهم تک تکمان از زندگی

از من به شما نصیحت

باورش سخت است

به چشمانم نگاه کرد

حال درختی را دارم که ریشه ی چند صدساله اش

بیچاره ی عالمیم هنگامی که دستمان تا آرزوهایمان فاصله دارد

درد من بیمار آن تیماریست که زاده ی رنج است اما هیچ دلبستگی به هیچ چیز

پرسید : _میدانی کجایی و حتی امروز چندم ماه است؟! با گیجی پاسخ دادم : +فکر کنم 22مرداد ماهِ 14۰۲.

به ما دروغ گفته اند ، پس از تمام آن شب های تاریک ،

میدانستم اگر حتی تصمیم بگیرم که بمیرم ، تابوت من درست مانند آرزوهایم

اعتدال رسم پاییز نیست و چه بی رحمانه رخ نمایان میکند

خسته از آنچه که آدم ها به آن حکم‌میکنند ، خسته از چیزی که لایق من نیست اما سزاوار آن شده ام

گاهی چیزهایی که از جسم به تاراج میرود ، وحشتناک تر است از تمام آنچه

زنانگی نصیب دختری شده است که هیچ وقت نه از کودکی چیزی فهمید و نه حتی از دخترانگی هایش.

قابل گفتن نیست ، این پست هیچ چیز راشرح نمیدهد .

زمانی که با تمام وجود فهمیدم "دوست داشتن" یعنی چه ، متوجه شدم که من

همه ی ما خسته ایم و به هزار و یک دلیل وابسته .

در حال بارگزاری

خطا در دریافت مطلب های مرتبط