🔹 #او_را... (۱۳۱) (آخر)زهرا با ماشین اومده بود دنبال من !-...

🔹 #او_را... (۱۳۰)تصمیم سختی بود اما قلب و عقلم میگفتن به هم...

🔹 #او_را... (۱۲۹)دیدی گفتم نرو؟ مرجان دیدی چیکار کردی!؟ 😭 ک...

🔹 #او_را... (۱۲۸)صبح با صدای زنگ گوشیم ،چشمام رو باز کردم ....

🔹 #او_را... (۱۲۷)- از همون اول میفهمیدم یه الدنگ از حماقتت ...

🔹 #او_را... (۱۲۶)ابروهاش رو انداخت بالا- اینم مسخره بازی جد...

🔹 #او_را... (۱۲۵)زهرا که تو جمعیت گم شد ،ازشون فاصله گرفتم ...

🔹 #او_را... (۱۲۴)- فکر نمیکنی این ظلمه؟!- اگر جز این باشه، ...

🔹 #او_را... (۱۲۳)طبق معمول‌، سر ساعت اومده بود و با همون تی...

🔹 #او_را... (۱۲۲)- مرجان چرا اینجوری میکنی آخه؟؟ 😕 بلند شد ...

🔹 #او_را... (۱۲۱)هنوز نتونسته بودم نمازم رو بخونم. شام رو ب...

🔹 #او_را... (۱۲۰)- سلام بی معرفت. کجایی تو؟- سلام مرجان جون...

🔹 #او_را... (۱۱۹)صبح همین که چشمام رو باز کردم ، دلشوره به ...

🔹 #او_را... (۱۱۸)ماشین رو تو حیاط پارک کردم و پیاده شدم. می...

🔹 #او_را.... (۱۱۷)انتظار داشتم که خیلی سنگین باشه وهمون لحظ...

🔹 #او_را... (۱۱۶)سوار ماشین شدم ، اما روشنش نکردم. هنوز داش...

🔹 #او_را.... (۱۱۵)بعد از اتمام سانس رفتیم رختکن و مشغول پوش...

🔹 #او_را... (۱۱۴)زهرا گفت :- واقعاً حرفای مامانم درست بود....

🔹 #او_را... (۱۱۳)شماره زهرا رو گرفتم و منتظر شنیدن صداش شدم...

🔹 #او_را.... (۱۱۲)نمیدونستم تا کِی ...اما انگار حالا حالاه...

در حال بارگزاری

خطا در دریافت مطلب های مرتبط