روبندازم توگوشی وبهش زنگ بزنم.» و بغض طوری گلویش را گرفت که ...

وقتی برگشتم دیدم ام جعفر روی ایوان نشسته و عباس پایین ایوان ...

فرصت خوبی به دلم داده بود تا مقابل چشم همه از داغ حیدرم ذره ...

جمعیت بسرعت از کنارم رد شد و در محوطه مقابل مقام ترمز کشید. ...

اندازه #افطار امشب هم نمیشه!»عمو لبخندی زدو با صبوری پاسخ دا...

نگاه نگران حیدر مقابل چشمانم جان گرفت و تپش‌های قلب #عاشقش ر...

💠 همین بودکه بعدنمازعشاء، قرائت دعای فرج با زمزمه گریه مردم ...

:«چرا گوشیت خاموشه؟» همه توانم را جمع کردم تا فقط بتوانم یک ...

دلشون رو بیشتر خالی می‌کنی؟ من زنده باشم و خواهرم اسیر #داعش...

در حال بارگزاری

خطا در دریافت مطلب های مرتبط