#part_111 #آســــیهوارد بیمارستان شدم...به طرف جایگاه منشی ر...

#۱۱۰(:..پنج سال بعد..:)#آســــیهبه طرف آیینه رفتم و خودمو بر...

#part_۰۹#آســــیهاز بغلم جداش کردم و سرشو بین دستام گرفتم......

#part_108 #آســــیهدوروک:اصن من به درک؛آسیه چه گناهی داشت؟می...

#part_10۶#آســــیهعمورسول و برک سعی داشتن دوروکو از آقا عاکف...

#part_105 #آســــیهماشین جلوی خونه متوقف شد...عمو‌رسول به طر...

#part_95#آســــیهدوروک:من تورو نمیشناسم نمیدونم توی گذشته چه...

#part_94#آســــیهبا استرس سعی کردم به چشماش نگاه نکنمآسیه:بـ...

#part_93#آســــیهبا لبخند چندش‌آور چشمکی بهمون زد عاکف:فکر م...

#part_92#آســــیهبرک صورتشو جمع کرد و خطاب به سوسن گفتبرک:جم...

#part_91#آســــیهبا سرعت به سمت اتاق دکتر حرکت کردیم برک:به ...

#part_90#آســــیهدوروک:شما؟نفس توی سینه‌ام حبس شد؛بدترین کلم...

#part_86#آســــیهدوروک:و در آخر میرسیم به آسیه...میدونم خواه...

#part_85#آســــیهبچها جمع شده بودن خونه‌ی ما...عمر نامه رو ب...

#part_84#آســــیهاز بیمارستان خارج شدم...بعداز چندمین رسیدم....

#part_83#آســــیهاشکامو پاک کردم و از اتاق خارج شدیمآسیه:عمر...

#part_82#آیــبــیــکـهبرک از ماشین پیاده شد و به طرفمون امدب...

#part_81#آســــیهچندثانیه‌ای گذشت که به خودمون امدیم و از هم...

#part_80#رسول‌اوزکایامیتو زود از پلها پایین رفتبه خودم امدم ...

#part_76#آســــیهبرک که تا اون موقعه کنارمون نشسته بود به طر...

در حال بارگزاری

خطا در دریافت مطلب های مرتبط