Last part:-خب یعنی چی؟تهیونگ با بی قراری پرسید. اما جوابی نگ...

Part:96چند لحظه بعد هر چهار نفر بیرون خونه‌اس که دیگه چیزی ا...

Part:95امیلی، میونگ‌دا رو در حالی که با یک اسلحه به سمت پدرش...

Part:94امیلی سریع خودش رو جمع کرد و سعی کرد تا چیزی بروز نده...

Part:93صبح روز بعد، طبق نقشه‌ای که چیده بودند همه حاضر در اس...

Part:92بعد از رقص دلنشینی که دو نفر داشتند با لباس‌هایی که ب...

part:91بعد چند روزی سر کردن در گشتی، به مقصد بعدی یعنی جزیر...

part:90با وسواس نگاهی به اطراف انداخت تا مبادا کسی او را ببی...

Part:88باد ملایم مو‌هایش را در هوا می‌رقصاند. گویی گذشته‌ای ...

part:87چند روزی از آن ماجرا گذشته بود و همچنان در حال طی کرد...

part:86پسر بدون اینکه حرفی بزنه، نگاه کردن رو انتخاب کرده بو...

Part:85از زمان حضور دو جوان در کابین مدت زیادی می‌گذشت اما م...

Part: 84حمله‌های قبلی‌ای که دختر تجربه کرده بود، همه تک و تن...

Part:83اضطرابی که یک انسان می‌تونه تحمل کنه شاید اونقدر زیاد...

Part:82از طرف دیگه، تهیونگ به اتاق ناخدا رفته بود که همه تقر...

Part:81شامی که هیچ کس چیزی ازش نفهمید هم تموم شد‌. جوری سکوت...

Part:79 امیلی چیزی نداشت تا بگه، شکه شدن از سر و روش می‌باری...

Part:78اول این داستان با ترس شروع شد. توصیف احساسی که برای ه...

Part:77خودشون رو کنار دریا رسونده بودند تا اولین تجربه دیدن ...

Part:75تقریبا تونستند یک مسافر‌خونه خوب پیدا کنند و بر طبق ص...

در حال بارگزاری

خطا در دریافت مطلب های مرتبط